چندی پیش در هفته نامهی سیروان شمارهی۳۶۳ سوم دیماه۸۴ مقالهای تحت عنوان «تنویری بر تکفیر» نظر بنده را به خود جلب نمود و از سرِ احساس مسؤولیت دینی و نه تقدسمآبی بر آن شدم که در راستای رفع شبهات از این مسألهی عقیدتی، بدون آنکه ذهنم را آشفته و اوقاتم را تلخ نماید، نقدی بر آن بنویسم که در پی آن، نگارندهی مقالهی «تنویری بر تکفیر» نیز در تبیین نظرات خویش و آسیبشناسی مفاهیم دینی و در جواب نقد اینجانب مقالهی دیگری را تحت عنوان «خاتمیت پایان تکفیر» تقدیم خوانندگان بزرگوار سیروان نمودهاند که در سایت این هفته نامهی وزین در معرض دید خوانندگان قرار گرفته است لذا در پاسخ مقالهی اخیر مطالب زیر را تقدیم میدارم:
• پایگاه اطلاع رسانی اصلاح در چارچوب رسالت حرفهای خود، ضمن استقبال از گفتگوی فکری مابین مخاطبین اندیشهورز، زمینه را برای این مهم عملا فراهم نمود.
این مقاله جوابیه دوم منتقد محترم میباشد که با توجه به درج دو مقاله از طرفین، این پایگاه از ادامه بحث معذور است و توفیق هر دو عزیز را از یزدان یکتا خواستاریم.
ایشان با استناد به آیهی۱۷ سباء و ۱۵أسراء و با استفاده از شکل چهارم قیاس اقترانی، به استنتاجی منطقی به این نتیجه رسیدهاند که:
«عذاب مختص کافران است. «وَهَلْ نُجَازِی إِلاَّ الْکَفُور» سبأ/۱۷
تا حجت شرعی نباشد عذاب نیست. «وَمَا کُنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً» الأسراء/۱۵
در نتیجه تا حجت «رسول الهی» نباشد کافر نیست».
آنچه تعجب همگان از جمله بنده را بر میانگیزد این است که چرا نگارنده حجت شرعی را فقط به وجود فیزیکی پیامبر (ص) در قید حیاتش منحصر گردانیده و حجیت او را برای بعد از رحلتش مردود میداند! در حالیکه ایشان (ص) رسول همهی جهانیان تا قیام قیامت است. آیا منظور از اطاعت از رسول در آیهی «أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ» پیروی از شخص او در قید حیات و سنت صحیح او بعد از رحلتش نیست؟ آیا قرآنکه خداوند، پیامبر (ص) آن حجت شرعی- را مأمور تبیین و تفسیر آن نموده، خود بزرگترین و اولین حجت الهی محسوب نمیگردد؟
طبیعتاً اگر محتوی و مفهوم این کلام الهی توسط کسی که از اهلیت و شایستگی لازم برخوردار باشد، برای فردی تشریح گردد، حجت شرعی بر او صورت گرفته است. در نقد مقالهی «تنویری بر تکفیر» که در شمارهی ۳۷۲ سیروان به تاریخ ۶اسفند۸۴ به چاپ رسید، از نقشی که علما و مجددان قرون به عنوان رهروان راه دعوت دینی پیامبران، ایفاء مینمایند، سخن به میان آمد و اثبات نمودیم که اگر بعد از رحلت پیامبر (ص) کسی توانایی اتمام حجت بر دیگران را نداشته باشد، بحث خاتمیت پیامبر (ص) زیر سؤال خواهد رفت. همچنین به نقش وسایل ارتباطات و اطلاع رسانی و میزان سرعت و گسترش آنها در عصر حاضر پرداختیم. ولی اگر از همهی موارد فوق به عنوان حجت بگذریم لااقل نمیتوانیم از حجیت کلام الهی برای کسانی که مفاهیم عالیه آن بدانها میرسد، صرفنظر نمائیم. از لحظهی نزول آیهی «الْیوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمْ الإِسْلامَ دِیناً» المائدة/۳ یعنی: «امروز دینتان را برایتان کامل گردانیدم و نعمتم را بر شما به پایان رساندم و به اینکه اسلام دین شما باشد رضایت دادم»، دیگر دین خدا و برنامهی الهی کامل گشته و نیازی به وجود فیزیکی پیامبر اسلام (ص) و نزول وحی بر ایشان نیست. مسلماً زمانی هم که برنامه و قوانین کامل زندگی موجود است، کسانی دیگر غیر از پیامبر اسلام (ص) نیز قادر به انجام آن هستند زیرا سنت آن پیامبر کوچ کرده را هم به عنوان متمم و مفسر این قانون نزد خود دارند. به همین دلیل است علماء اتفاق نظر دارند که دوران خلافت دو خلیفهی اول حضرات ابوبکر و عمر (رض) از لحاظ کیفی، بدون لحاظ نمودن انقطاع وحی دست کمی از حکومت خود پیامبر (ص) نداشت.
اگر توجه دقیقی به آیه۵۱ سورهی عنکبوت داشته باشیم خداوند در جواب مشرکانی که از پیامبر درخواست معجزاتی ظاهری مینمودند، حتی در قید حیات ایشان، توجه آنها را به حجیت قرآن و نه شخص پیامبر جلب میکند آنجا که میفرماید: «أَوَلَمْ یکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَیکَ الْکِتَابَ یتْلَى عَلَیهِمْ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَرَحْمَةً وَذِکْرَى لِقَوْمٍ یؤْمِنُونَ» العنکبوت/۵۱ یعنی: «آیا برای آنها همین کافی نیست که ما قرآن را بر تو نازل کردیم و بر آنها تلاوت میگردد همانا در (نزول) این (کتاب) رحمت بزرگی و یادآوری سترگی است برای کسانی که ایمان میآورند». آیهی فوق بیانگر ان است که اگر قرآن از طرف فردی شایسته و مطلع، بر کسی که از دستگاههای ادراکی سالمی برخوردار باشد، عرضه گردد، حجت بر او کامل گشته و بعد از ردّ آن میتوان واژهی «کفر» را بر او اطلاق نمود.
نگارندهی محترم مقالهی «خاتمیت، پایان تکفیر» خوشبختانه این بار یک مرتبه از ادعای خویش نسبت به مقالهی قبلیاش تنزّل نمودهاند زیرا در مقالهی «تنویری بر تکفیر» دلایلی را پشت سر هم ردیف مینمایند تا به هر نحوی که شده ثابت نماید در دنیای بعد از رحلت پیامبر (ص) هیچ کافری وجود ندارد امّا در مقاله «خاتمیت، پایان تکفیر» دچار نوعی تناقض گویی شده و میفرماید: «اینکه میگوئیم کافر نیست، بدین معنا نیست که کافر وجود ندارد بلکه بدین معناست که ما علم به مصداق کافر بودن آن نداریم حال ممکن است میلیونها و بلکه میلیاردها انسان کافر وجود داشته باشد و ممکن است اساساً کافری هم در دنیا وجود نداشته باشد». ایشان به کافر بودن یا نبودن کسی را فقط در انحصار خداوند و پیامبرش (ص) قرار دادهاند. و چون بعد از رحلت پیامبر (ص) دیگر کسی با منبع وحی در ارتباط نیست، لذا حصول همچون علمی را غیر ممکن تلقی مینماید.
ایشان با طرح این ایده که مورد قبول هیچ یک از علمای اسلامی در طول تاریخ نمیباشد، میخواهد اسلام را به عنوان دینی که اهل تسامح و تساهل است و مخالف تکفیر غیر مسلمانان است، و خودی و غیر خودی نمیشناسد و همه را خودی میداند، معرفی نماید اما غافل از اینکه در اثنای اثبات این مدّعا، بدیهیات دینی فراوانی، انکار خواهند شد که از جملهی آنها به موارد زیر میتوان اشاره نمود:
- در این موضوع شکی نیست که دین اسلام، آخرین شریعت آسمانی و جهان شمول میباشد و تقدیر خداوند حکیم نیز بر آن رفته که بعد از آن، شریعت آسمانی دیگری را به بندگانش عرضه ننماید و پیامبرش را خاتمالانبیاء معرفی فرمود، لذا همچون دینی باید دارای ویژگیهایی چون، ربانی بودن، فطری بودن، جامع و شامل بودن، انسانی بودن، میانهرو بودن، واقع نگری، هماهنگی بین تجدد و سنتگرایی و از همه مهمتر، شفافیت و وضوح باشد. به گونهای که اصول بنیادین این دین به طور واضح و روشن و به دور از ابهام در متون اصلی آن بنیان شده باشد (وضوح در محتوا و متن) و این وضوح در اصول بنیادین دین در شعایر عبادی، آرمان و اهداف، ابزار و وسایل و منابع باید به گونهای باشد که به راحتی با استفاده از معیارهای آن بتوان معتقدان آن را از مکریتش متمایز نمود (وضوح در مصداق) و حجیت آن هم نباید محدود به وجود فیزیکی یک نفر باشد اگر چه آن یک نفر پیامبرش باشد. در غیر این صورت همچون دینی به هیچ وجه نمیتواند داعیهی جهانی و تکمیل کنندهی شرایع آسمانی قبل از خود را داشته باشد. نخستین نماد شفافیت در اسلام این است که اصول و پشتوانههای آن نه فقط برای پیشآهنگان و رهبران فکری و تبلیغی آن، و نه فقط برای پیروان اندیشمند و یاوران و روشنفکران این مکتب بلکه برای عموم مؤمنان به این دین در هر سطحی که باشند، کاملاً روشن، زود فهم، قابل هضم و شفاف میباشند. آیا دور از انصاف و روحیهی پژوهشگری نیست که دین اسلام را آنچنان تیره و تار و مبهم و غیر واضح بدانیم که معتقد شویم جز پیامبر اسلام (ص) کسی دیگر را یارای آن نیست که مرزهای اسلام و کفر را جدا سازد و مسلمانان را از غیر مسلمانان تشخیص دهد؟ نه فقط اسلام بلکه هر یک از شرایع آسمانی و حتی ادیان بشری هم برای خود اصول و چهارچوبی دارند که به وسیلهی آن بتوان معتقدین و منکرین آن را از هم باز شناخت.
آیا این گونه و به راحتی میتوان کسانی را که معتقد به ویژگیهای کلی دین از جمله شفافیت دین هستند، به مقدسمآبی و محصور بودن در قفس طلایی توهم اصولگرایان متّهم ساخت و کسانی را که بدون سند و دلیل شرعی و عقلی به قبول سخنان نو شنیده اقدام نمایند، نو اندیش دینی تلقی نمود؟!
اگر مقدسمآبی و نواندیش بودن دینی این تعاریف جدید را به خود گرفتهاند، بنده به مقدسمآبی خویش و نواندیش نبودنم صدالبته که افتخار مینمایم.
یا اینکه عقل آدمی آنچنان ناتوان و علیل است که توانایی فهم متون واضح دینی و معیارهای ارائه شده برای تشخیص حق از باطل و اسلام از کفر را ندارد. که البته نگارندهی مقالهی «خاتمیت، پایان تکفیر» موافق این موضوع هم نیست زیرا با استناد به اصل جامعهشناختی ادیان آورده که: «سرزمینهای دانشمند خیز و فیلسوف خیز که در گرهگشایی خود، عقل آنان از سرعت بالایی برخوردار بوده است، کمترین نیاز را به پیامبران داشتهاند».
لذا جایگاهی برتر از این را برای عقل آدمی قائلند. در این صورت پارادوکس فوق را چگونه حل خواهند نمود؟ از طرفی آنچنان بهایی به عقل آدمی میدهد که در صورت شکوفایی حتی نیازی به ارسال رسل احساس نمیکند و از طرف دیگر همین عقل کل را از درک معیارهای دروندینی برای تشخیص حق از باطل و کفر از اسلام و مسلمان از کافر عاجز میداند؟!
از سوی دیگر بنا به قاعدهی «تُعرفُ الاشیاءُ بِأَضدادِها» که هر چیزی با ضد خودش شناخته میشود، اگر کسی قادر به شناسایی کافران نباشد، بدون شک قادر به شناسایی نقطه مقابل آنها یعنی مسلمانان نیز نخواهد گردید. و اگر دلیل میآورید که بعد از رحلت پیامبر (ص) هیچ کس نمیتواند اطلاق کافر را بر فرد یا گروه و یا جمع خاصی بنماید، پس بنابر همین دلیل نباید بعد از رحلت ایشان (ص) کسی هم بتواند اطلاق اسلام را بر فرد یا گروه و یا جمع خاصی بنماید و در نتیجه نمیتوان برای اسلام و کفر مرز مشخصی را قایل شد و کسی را مسلمان یا کافر دانست. لذا باید این گونه نتیجه گرفت که هر رفتار و یا گفتاری از هر کسی که سر بزند همان درست و لاغیر. در این صورت آدمی به جای ملاک قرار دادن معیارها، خود ملاک و معیار حق و باطل میگردد و این چیزی جز اعتقاد به مکتب «اومانیسم» نیست. در این مکتب انسان، مدار و محور هر گونهشناختی است و هم او خالق همهی ارزشها و ملاکهای خیر و شر است. در واقع انسان جای خدا مینشیند و قادر است بدون مد نظر قرار دادن دین و ارتباط با ماوراء الطبیعه، مشکلات زندگی و دنیای خویش را حل کند.
عدم اعتقاد به جزئی از ارکان و اصول دین بعدازاتمام حجت به اتفاق علمای دین، کفر محسوب میگردد. اسلام از یک سو در آیات و احادیث صحیح پیامبر (ص) با تبیین بحث ایمان و اسلام و پرداختن به ویژگیهای مؤمنان، منافقان و مشرکان، معیارهای ایمان و اسلام را معرفی مینماید و مرز بین آن دو را از هم جدا میسازد که در این مقاله مجال پرداختن به آنها وجود ندارد و از سوی دیگر پذیرش هر آیینی غیر از اسلام را نزد خدا مردود میداند گرچه خداوند انسانها در انتخاب هر کیش و آیینی آزاد گذاشته است. آنجا که میفرماید: «وَمَنْ یبْتَغِ غَیرَ الإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِی الآخِرَةِ مِنْ الْخَاسِرِینَ» آل عمران/۸۵ یعنی: «و کسی که غیر از اسلام، آیینی برگزیند از او پذیرفته نمیشود و او در آخرت از زمرهی زیانکاران خواهد بود».
آیا با این وجود اگر طبق معیارهای دینی موجود، رفتار و گفتار کسی دلالت صریح بر کفر او داشت یا اینکه بعد از اتمام حجت، خود بر کفر خویش اقرار نمود، باز جایز نیست که واژهی کفر را بر وی اطلاق نمائیم؟
اگر وضوح معیارهای تشخیص حق از باطل را از ویژگیهای اسلام و توانایی درک این معیارها را از عقل آدمیان بزدائید و اذعان دارید که جز خدا که عالم الغیب و الشهاده است کسی دیگر توانایی جدایی مرز بین اسلام و کفر و مسلمان و کافر را ندارد، با این ایده علاوه بر اینکه خاتمیت پیامبر زیر سؤال رفته است، حتی امر دعوت دینی بعد از رحلت پیامبر (ص) و فرضیهی امر به معروف و نهی از منکر هم مخدوش میگردد؛ در حالیکه قرآن در قالب جملهی امری مسلمانان را تا لحظهی رستاخیز به این مهم فرامیخواند و میفرماید: «وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یدْعُونَ إِلَى الْخَیرِ وَیأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَینْهَوْنَ عَنْ الْمُنْکَرِ وَأُوْلَئِکَ هُمْ الْمُفْلِحُونَ» آل عمران/۱۰۴ یعنی: «باید از میان شما گروهی باشند که (مردمان را) دعوت به نیکی کنند و امر به معروف و نهی از منکر نمایند و آنان خود رستگارند». لذا با توضیحات فوق روشن میشود: این ادعا که خاتمیت، پایان تکفیر است، نمیتواند هیچ پایه و اساسی در شرع و عقل داشته باشد بلکه خاتمیت از یک طرف بیانگر اکمال دین و وضوح هر چه بیشتر آن و از طرف دیگر بیانگر رشد و توانایی عقل آدمی برای دریافت آن دین کامل و واضح میباشد.
سپس نگارنده در توجیه ادعای خویش، به موضوع توزیع جغرافیایی بعثت انبیاء پرداخته است و میفرماید: «سرزمینهای دانشمند خیز و فیلسوف خیز که در گرهگشایی خود، عقل آنان از سرعت بالایی برخوردار بوده است، کمترین نیاز را به پیامبران داشتهاند.... در مقابل امتها و اقوام واپسگرا که کمترین استفاده را از نیروی عقلانی خود نمودهاند و نتوانستهاند در بیشترین لحظات زندگی، گلیم خود را از آب بیرون بکشند، بیشترین پیامبران را به خود اختصاص دادهاند».
انگار در جایی که عقل به اوج شکوفایی خود میرسد محلی برای شرع باقی نمیماند و آدمی به تنهایی و با استفاده از عقل خویش میتواند سعادت واقعی دو جهان خود را تضمین نماید. ایشان با این دیدگاه خویش گامی از معتزلیان هم فراتر نهادهاند که معتقد به حسن و قبح عقلی اعمال گشتهاند زیرا ایشان قایل به قدرت تشخیص امور غیبی بواسطهی عقل شدهاند این در حالی است که در مقالهی «خاتمیت، پایان تکفیر»، قدرت تشخیص مرز اسلام و کفر طبق معیارهای دینی را از عقل سلب نموده بود. لازم به یادآوری است که عقل در اوج شکوفایی خویش نیز راه به هر مقصدی نمیبرد و در دایرهی محدود خویش محصور است. و در صورتی که عقل از عهدهی تمامی امور غیبی بر میآمد دیگر نیازی به ارسال رسل نبودوخداوندآدمی رااز طریق اندیشمندان ومتفکران به سرمنزل قافله رهنمون مینمود؛ اما با وجود اینکه در میان هر ملتی اندیشمندانی بودهاند، خداوند به وجود آنها اکتفا نفرموده و پیامبرانی را هم مبعوث گردانیده است. از این گذشته ادعای اینکه هر جا اندیشمندان و فیلسوفانی وجود داشتهاند خداوند از ارسال رسل در آن مکان خودداری فرموده یا اندک رسولانی به آنجا ارسال داشته است، مستدل به هیچ سند تاریخی نیست. و تعمیم دادن یکی دو نمونه از این ملتها بر کل تاریخ بشری جایز و شایسته نیست.
قرآن در این رابطه در آیهی ۲۴فاطر میفرماید: «إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَنَذِیراً وَإِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خلا فِیهَا نَذِیرٌ» فاطر/۲۴ یعنی: «ما تو را همراه (دین) حق به عنوان مژده دهنده فرستادهایم. هیچ ملتی (از ملتهای پیشین) هم نبوده است که بیم دهندهای به میانشان فرستاده نشده باشد».
نه در قرآن و حدیث و کتب تاریخی از همهی پیامبران و محل دعوتشان سخن به میان آمده است آنگونه که آیهی ۱۶۴سباء بدان نصریح دارد: «وَرُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَیکَ مِنْ قَبْلُ وَرُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَیکَ وَکَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَکْلِیماً» النساء/۱۶۴ یعنی: «و ما پیامبران زیادی را روانه کردهایم که سرگذشت آنان را قبلاً برای تو بیان کردهایم و پیامبران زیادی را که سرگذشت آنان را برای تو بیان نکردهایم و خداوند حقیقتاً با موسی سخن گفت». و نه اندیشمندان و فیلسوفان همگی در منطقهی جغرافیایی مشخصی سر بیرون آوردهاند. حساب اندیشمندان و فیلسوفان از بوتههای گیاهی جداست که هرجا زمینش حاصلخیز باشد سر از زمین بیرون آورند و هر جا شورهزار، خبری از آنها نباشد.
نظر فارابی را هم در رابطه با مقایسهی فیلسوفان با پیامبران از این لحاظ نمیتوانم بپذیرم که میگوید: «هم پیامبر و هم فیلسوف هر دو به مرحله درک صورتهای مجرد و منتزع از ماده رسیدهاند جز اینکه «حکیم» به مدد مطالعهی پیوستهی خود ولی «پیامبر» از راه قوهی متخیله خویش به چنین مرحلهای رسیدهاند». در حالیکه اندیشه، اهداف، برنامه و راهکارها و مقاصد فلاسفه همیشه با انبیاء یکی نبوده است. و تحت هیچ عنوانی نمیتوان ادعا نمود که آن مرحله از معرفت که انبیاء بدان دست یافتهاند همانی است که فلاسفه هم بدان رسیدهاند و تفاوتشان فقط در شیوهی دستیابی به این معرفت است. چه بسا فیلسوفان بزرگی که در زمینهی مسایل عقیدتی و ماوراء الطبیعی دچار بزرگترین اشتباهات و خرافات گردیدهاند که پیامبران به واسطهی ارتباط با منبع وحی و داشتن عصمت از افتادن در این موهومات مصون بودهاند. به عنوان مثال: افلاطون در کتاب «جمهوریت» بتپرستی و بردگی را مورد تأکید قرار داد. و ارسطو به تبعیت از او بدان اعتراف کرده است ویا ارسطو معتقد بود که خداوند از جزئیات رخ دادهای جهان هستی بیاطلاعاست. و چه بسا اندیشمندان هم در برخورداری از اندیشهی عالیه خود مدیون پیامبران پیش از خود بودهاند. آدمی با عقل قاصر خویش هیچگاه در رابطه با مسائلی چون سعادت ابدی خویش، آغاز آفرینش، جزئیات و کیفیت آخرت، سرنوشت آدمیان، مسألهی جاودانگی، ذات بیانتهای الهی و دهها مسئلهی دیگر از این نوع نمیتواند ره به جایی ببرد. و چارهای نیست جز اینکه جواب این سؤالات بنیادی خویش را از منبع وحی دریافت دارد که آن هم جز از طریق پیامبران ممکن نیست.
از همهی این موارد که بگذریم جوابگویی به این سؤال که هدف بعثت انبیاء چیست؟ یا به اصطلاح دیگر اگر قرآن هدف از بعثت انبیاء را در آیهی ۲۵حدید ایجاد قسط و عدالت بیان میدارد، «َقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَینَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمْ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ» الحدید/۲۵ ایجاد این قسط وعدل به چه منظوری است؟ آیا فقط به منظور آباد کردن زندگی دنیوی است یا اینکه برای آباد نمودن زندگی اخروی است گرچه خود به خود به آباد کردن زندگی دنیوی هم منجر میگردد؟ در جواب باید گفت که: مقولات غیبی چون خدا و آخرت در ترازوی بالاتر از عقل کودکانهی آدمی قرار میگیرند. بهمین جهت با تور عقل و در غیاب تعالیم انبیاء نمیتوان به صید این مقولات همت گمارد. پیامبران آمدند تا آنچه را نمیدانستیم به ما یاد دهند. «وَیعَلِّمُکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُون» البقرة/۱۵۱ آنان خبر از جهانی دیگر آوردند و متذکر شدند که این جهان زودگذر مزرعهای است تا توشهی جهان دیگر را از آن برداشت نمود.
مرحوم بازرگان که بالغ بر نصف قرن عمر گرانبهایش را صرف مبارزات سیاسی و مذهبی کرده بود پاسخش به این سؤال که آیا خدا و آخرت هدف بعثت انبیاء است؟ مثبت بود. وی میگوید: «اگر ما دین را برای دنیا میخواهیم و اگر آباد کردن دنیا به کمک دین، هدف و رسالت ما متدینان است، آیا مکتبهای دیگر هم همین هدف را دنبال نمیکنند؟ آیا خود غربیها هم همین وعدهها را به مردم نمیدهند؟ و آیا پارهای از این هدفها را محقق نکردهاند؟ آیا در مغرب زمین، علم، آزادی، نظم، وجدان کاری و پیشرفت محترم نیست؟ سپس رفته رفته به این معنا متمایل شد که اگر قصهی دین، قصهی فقه و مقررات اجتماعی باشد و آن را برای مقررات بخواهیم در این صورت چندان نیازی به دین نیست، چرا که به مدد تجارب و عقلانیت جمعی نیز میتوان به جعل و وضع این مقررات نایل شد». این سخن البته سخن مرحوم بازرگان نیست. هفت قرن قبل، ابن خلدون عیناً همین سخن را گفته بود.
بازرگان همچون شریعتی نمیاندیشد و گمان نمیکرد، دینی که به درد قبل از مردن نخورد به درد بعد از مرگ هم نخواهد خورد. او به صراحت در کتاب «آخرت و خدا هدف بعثت انبیاء» صفحهی۷۴ میگوید: «دین برای آباد کردن دنیا نیامده است و از دین چنین انتظاری نباید داشت و اگر آبادی نصیب دنیا میشود، جزو محصولات فرعی دین است». با این توضیحات روشن شد که مأموریت اصلی انبیاء صرفاً آباد کردن دنیا نیست که فلاسفه و اندیشمندان بتوانند در غیاب آنها از عهدهی وظایف و مأموریتشان برآیند. اکنون به پاسخ سؤالاتی میپردازیم که نویسندهی مقالهی «خاتمیت، پایان تکفیر» در پایان مقالهی خویش به طرح آنها پرداخته است:
۱- آیا اساساً ضرورتی برای تکفیر و فتوای کفر آن و این وجود دارد یا نه؟ جواب این سؤال را یکی از مرشدان جماعت اخوان المسلمین «حسن هضیبی» در کتابش «دعاةٌ و لا قضاةٌ» داده است آنجا که میفرماید: «ما دعوتگریم نه قضاوتگر و وظیفهی ما نیست که به تکفیر هیچ مسلمانی بپردازیم». در رابطه با کافر دانستن غیر مسلمانان هم که قبلاً سخن به میان رفت؛ اما اینکه آیا ضرورتی ایجاب میکند که موضوع کافر دانستن غیر مسلمانان را هم مطرح کنیم؟ بنده نیز در این قسمت با نگارندهی مقاله موافقم و ضرورتی در این نمیبینم که داعیان دین خدا ابتدا به سکون به طرح این مسئله بپردازند و فتوای طرح کفر آن و این را بدهند اما در جائیکه افراد یا جماعتهایی مصرانه و بدون دلیل شرعی و عقلپسند به تبرئهی تمامی غیر مسلمانان از کفرشان میپردازند و بیان میدارند که در دنیای امروز حتی یک کافر هم وجود ندارد و مرزهای بین اسلام و کفر را برمیدارند، ضروری میدانم در راستای روشنگری و رفع شبهات ایجاد شده باب این موضوع مفتوح گردد.
۲- پارادوکس ختم نبوت و تکفیر را چگونه تحلیل میکنید؟ محتوای مقالهای که در پیش روی دارید ثابت نمود که هیچ پارادوکسی بین ختم نبوت و تکفیر وجود ندارد تا نیازی به تحلیل آن باشد.
۳- آیا مضرات این پدیدهی تاریخی (تکفیر) با مقاصد شریعت که برای دفع ضرر و جلب منفعت است، همخوانی و همگونی دارد؟ در جواب میگویم: اتفاقاً درست برعکس سؤال مطروحه، ایدهی از میان برداشتن مرز بین اسلام و کفر و برابر دانستن مسلمان و کافر هیچ همخوانی و همگونی با مقاصد شریعت ندارد. زیرا این ایده نه نفعی برای مسلمانان به ارمغان میآورد و نه ضرری را از آنها دفع مینماید. در اصول فقه اسلامیمیخوانیم که مصالح از حیث اهمیت ذاتی خود در شریعت اسلامی به پنج گروه تقسیم میشوند: حفظ دین، جان، عقل، نسل و مال که به ترتیب بر یکدیگر اولویت دارند. از آنجا که جزو ضروریات است بر همهی دیگر مصالح برتری دارد و اگر با هر مصلحت دیگری تعارض پیدا کند باید مورد ترجیح واقع گردد. در حالیکه ایدهی برابر دانستن اسلام و کفر و اعتقاد به عدم توانایی اطلاق کفر بر غیر مسلمانان در غیاب حضور فیزیکی پیامبر (ص)، باعث از میان برداشتن مرزهای اسلام با غیر و در نهایت اضمحلال و فروپاشی دین و عدم تمایز آن با غیر دین خواهد شد. همانند و شبیه کردن مسلمان به کافر خود گناهی نابخشودنی و اوج بیاحترامی به مسلمانان است. به وضوح میبینیم که پیامبر (ص) علت نهی کردن مسلمانان از برخی کارها از جمله تراشیدن ریش و دراز نمودن سبیلها و یا برنخواستن در مجلس هنگام ورود کسی دیگر و... را عدم تشبه به کفار اعلام میفرماید. اما حال عکس این سؤال را متوجه نگارنده میکنم که در تبرئهی غیر مسلمانانی که حجت شرعی بر آنها کامل گشته چه نفعی عاید مسلمانان میشود و یا چه ضرری از آنها دفع میگردد و اگر حتی نفعی مادی و دنیوی هم عاید گردد، آیا خریداری این منفعت زودگذر دنیوی به بهای گزاف همانند کردن مسلمان به کافر، به صرفه است؟ به نظر بنده آثار سوئی که بر تکفیر مسلمانان مترتّب است بر تبرئهی برخی از غیر مسلمانان از کفر نیز مترتّب میباشد. این دو ایده هر کدام در بر دارندهی افراط و تفریط و عدول از خط اعتدال و میانهروی، واقعنگری و توصیف دیگران بدان گونه که هستند، میباشد تبرئهی کفار از کفر به منظور جلب توجهی آنها به خود و تکفیر برخی از مسلمانان از سر تنگ نظری و تعصب هر دو راه به بیراهه خواهند برد.
۴- آیا وقت آن نرسیده که مسلمانان برای دفع ضرر و جلب منفعت امنیت خود و تمامی انسانهای دیگر... مقولهی تکفیر را از فکر و اندیشهی خود بیرون رانند تا صلح و آرامش هر چه بیشتری برقرار گردد؟ جواب این سؤال را در اولین نقدم بر مقالهی «تنویری بر تکفیر» به طور مفصل دادهام و آن اینکه اگر منظور از تکفیر، کافر دانستن برخی از مسلمانان است، پاسخ مثبت است اما اگر منظور کافردانستن تعدادی از غیر مسلمانان است باید گفت که کافر دانستن تعدادی از غیر مسلمانان به معنای بر هم زدن صلح و آرامش و اعلان جنگ علیه آنها نیست. دو جامعهی مسلمان و غیر مسلمان میتوانند در کنار هم روابط کاملاً مسالمتآمیز و دوستانه با رعایت احترام متقابل داشته باشند و قراردادهای فراوان سیاسی، اقتصادی و... را با هم منعقد سازند همان گونه که در سیرهی پیامبر (ص) به وفور شاهد این موضوع هستیم و در سیاست کشورهای اسلامی دوران معاصر هم بدان عمل میگردد. و یا حتی در یک کشور اسلامی هم مسلمانان و هم غیر مسلمانان میتوانند و باید که زندگی مسالمتآمیز و بدور از تنش و درگیری داشته باشند و همینکه غیر مسلمانان موجود در جامعهی اسلامی به کافران حربی مبدل نگردند، حکومت اسلامی وظیفه دارد تمامی حقوق آنها را رعایت و تضمین نماید. که نمونهی این نوع همزیستی مسالمتآمیز را باز میتوان در سیرهی نبوی یافت. اهمیت این موضوع فقها و علمای اسلامی را واداشته که در رابطه با کیفیت تعامل مسلمانان و یا حکومت اسلامی با غیر مسلمانان و اقلیتهای دینی موجود در جامعهی اسلامی، کتابهایی را تدوین و تألیف نمایند.
در پایان به همهی روشنفکران مسلمان توصیه مینمایم که لازم نیست برای ایجاد صلح و آرامش و ایجاد زندگی مسالمتآمیز با غیر مسلمانان و رفع تنشها و اختلافات و نیز زدودن چهرهی خشن از دین، بنیان عقیدتی خویش را ویران سازند؛ زیرا این تنها راه حل مسئله نیست و اسلام برای دستیابی به این ایدهآل، احکام و قوانین فراوانی را وضع نموده است که عمل به آنها باعث آبادانی دنیا و دین ما میگردد لذا ضرورتی ندارد برای دستیابی به این هدف راه افراط و تفریط را در پیش گیریم و مجبور شویم یا همهی کافران را از کفرشان تبرئه نمائیم و یا به تکفیر برخی از مسلمانان بپردازیم. امید است تحلیل، بررسی و نقد این نوشتار بهانهای برای روشن شدن هر چه بیشتر این موضوع اساسی گردد.
والسلام- ۲۷/۱۲/۸۴
نظرات
متاسفانه جای ÷یام نوروزی خالی است
دیاکو
07 آذر 1391 - 06:25همه کسانی را که به راستی به این فرموده و توصیه خداوند یکتا به پیامبر نور و رحمت ( ص ) در قرآن کریم باور دارند : " فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه .... " به بررسی و تامل در آثار کتبی، صوتی و تصویری و نیز زندگی و شخصیت داعی راستین الی الله و غریب یگانه این دوران غربت اسلام حقیقی ( کاکه احمد مفتی زاده ) دعوت می کنم.