عاقبت آن سرو

سبزاسبز

 خواهد گشت و

 بالابال

عاقبت آن صبح خواهد رُست

نز میانِ باورِ فرتوتِ ما

 اما

از میانِ دفترِ نقاشیِ اطفال‌‌‌‌‌‌‌ (شفیعی کدکنی)

چقدر واژه‌ی رهایی دل‌انگیز است. چه هوای روح‌فزا و گوارا و تماشایی‌‌ای دارد. ضرباهنگ و موسیقی این واژه شبیه به یک تنفس آرام و جان‌فزاست. رهایی. انگار در قفسی را باز‌‌ می‌کنند و پرنده‌ی بی‌قرار پر‌‌ می‌گیرد. ‌‌ای کاش راهی به رهایی بود.

«خوشا پرکشیدن خوشا رهایی،

خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی! »(احمد شاملو)

«آه اگر آزادی سرودی‌‌ می‌خواند‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌  

کوچک‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌  

کوچکتر حتا‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

از گلوگاه یکی پرنده! » (احمد شاملو)

ژان ژاک روسو‌‌ می‌گفت: «انسان آزاد به دنیا‌‌ می‌آید اما همه جا در بند است.»‌‌‌‌‌‌‌ قدرت سیاسی، هژمونی فرهنگی جامعه، نظام ارزشی قیّم‌مآب خانواده؛ همه و همه دست به دست هم‌‌می‌دهند تا رهایی آدمی را ازو سلب کنند. پر و بال ما شکستند و درِ قفس گشادند. طوطی‌هایی را درخیابان‌‌ می‌بینم که داخل قفس نیستند، اما عادت کرده‌‌‌‌‌‌‌اند که پرواز نکنند. عادت کرده‌‌‌‌‌‌‌اند که رها نباشند. که در بند باشند.

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

 چه نکوتر آن که مرغی ز قفس پریده باشد

پر و بال ما بریدند و در قفس گشادند

چه رها، چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

به داستان کرم ابریشم و مرغ خانگی فکر‌‌ می‌کنم که نیمای بزرگ سروده است:

«در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟»

 پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

در بسته تا به کی در محبس تنی

 «در فکر رَستنم»، پاسخ بداد کرم‌‌‌‌‌‌‌  

خلوت نشسته‌‌‌‌‌‌ام زین روی منحنی

هم سال‌‌‌‌های من پروانگان شدند

جستند از این قفس، گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

کوشش‌‌‌‌ نمی‌کنی، پرّی‌‌‌‌ نمی‌زنی؟

به شعر اقتباسی و نغزِ «عقاب» دکتر ناتل خانلری‌‌ می‌اندیشم. به گفتگوی درس‌آموز عقاب و کلاغ. عقابی که از کوتاهی عمر خود و درازی عمر کلاغ، شکایت به کلاغ‌‌ می‌برد و کلاغی که راز و رمز کوتاهی عمر عقاب را در بلند پروازی او‌‌ می‌داند:

ز آسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود؟

بادها كز زِبَر خاك و زند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاك، شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك‌‌‌‌‌‌‌

آیت مرگ بود، پیك هلاك

زاغ را میل كند دل به نشیب

عمر بسیارش ازین گشته نصیب

به تمنای رهایی و آزادی آدمی‌‌ می‌اندیشم. به پویندگان رهایی. به بالابلندانی که مثل استاد شفیعی کدکنی‌‌ می‌گویند:

«من و پویه‌ی رهایی،

و گَرَم به نوبتِ عمر،

رهیدنی نباشد

تو و جستجو

وگر چند، رسیدنی نباشد»

به آن آزادمردی که‌‌ می‌سرود:

«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود

هراس من –باری-همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن

از بهایِ آزادیِ آدمی

افزونتر باشد» (احمد شاملو)

همیشه یکی از شنیع‌ترین و نفرت‌انگیزترین کارهای این موجود دوپا را، درقفس کردن پرندگان دانسته‌ام. آدمی که به جای اینکه پرواز را به خاطر بسپارد و خیره در بال گشودن پرنده شود و سهراب‌وار بگوید که «پرنده تنها وجودی است که مرا حسود‌‌ می‌کند»؛ تمام حیات و شور و نبض پرواز یک پرنده را در کمال خودخواهی و کوته‌بینی در قفس‌‌ می‌کند.‌‌ای کاش آنقدر پول داشتم که تمام پرنده‌‌‌‌های دربند را آزاد‌‌ می‌کردم.

قیصر امین پور در شعری با نام «آرمانی»‌‌ می‌گوید:

«پرنده

نشسته روی دیوار

گرفته یک قفس به منقار»

راستی پرستو شدن زیباست یا ارسطو شدن؟!

صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پرگشودن پرستو شدن

نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست

بل پرستو که به پهنای خرد‌‌‌‌‌‌‌ پر دارد

 مولانا‌‌ می‌گوید برخی از دانش‌‌‌ها حمل و بار سنگینی بر دوش آدمی‌‌‌‌‌‌‌اند و پاره‌‌ای از علوم، نه تنها بار نیستند بلکه خود حمّال آدمی‌اند. پرِ پروازند و بالِ رهایی. آدمی را سبک روح‌‌ می‌کنند.

علم‌‌‌‌های اهل تن احمالشان

علم‌‌‌‌های اهل دل حمّالشان

اگرسیاست‌گزاران فرهنگی و مدیران سیاسی جامعه از قیصر امین‌پور بپرسند که به نظر شما چه دستورالعملی صادر کنیم،‌‌ می‌گوید:

بفرمایید تا هرکس همان باشد که‌‌ می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

ای کاش شعارشان این بود:

« کوچه‌ی ما تنگ نیست‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

شادمانه باش!

و شاه راهِ ما‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

از منظرِ تمامی‌ِ آزادی‌‌‌ها می‌گذرد! » (احمد شاملو)

نمی‌دانم چرا همه‌‌ می‌خواهند کپی برابر اصل خود را تولید کنند. در افسانه‌‌‌‌های یونان باستان، دزدی در آتن بود به نام «پروکرست» که مسافران را‌‌ می‌گرفته و روی یک تختخواب آهنی‌‌می‌خوابانیده؛ هر که قامتش کوتاهتر از طول تخت بوده با ابزاری که داشته او را‌‌ می‌کشیده و اگر بلندتر بوده پایش را‌‌ می‌بریده تا دقیقاً به اندازه‌ی تختخواب شود. ظاهراً نهادهای اجتماعی خواسته یا ناخواسته همین مقصود را دنبال‌‌ می‌کنند.

آنچه یک زنجیر را زنجیر‌‌ می‌کند، جنسش نیست، کارکرد و بازدارندگی‌‌‌‌‌اش است. اگر قرار است من آنی بشوم که خود‌‌ می‌خواهم و به شعار سقراط که « زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد» التزام بورزم و با چشمان خود زندگی را ببینم و با دستان خود آن را بسازم، آنوقت هرچه مانع این فرآیند شود، البته زنجیر و مانع است. اقبال چه خوش گفته است:

همچو آئینه مشو محو جمال دگران

از دل و دیده فرو شوی خیال دگران

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز

که پریدن نتوان با پر و بال دگران

اریک فروم کتابی دارد با نام «گریز از آزادی»، مدعای کتاب این است که آدمیان غالباً از آزاد بودن گریزانند چرا که آزادی برای آنان دلهره‌آور و هراس‌انگیز است. وقتی تو یکّه و تنها و مستقل،‌‌می‌خواهی بیندیشی و راجع به سبک و طرز زندگی‌ات تصمیم بگیری، احساس مسئولیت‌‌می‌کنی و احساس مسئولیت دلهره‌زاست. آنوقت تو چون خودت تصمیم گرفته و انتخاب کرده‌ای، بایستی یکّه و تنها هم مسؤول هرگونه پی‌آمد و نتیجه‌‌ای باشی. سورن کیرگگور‌‌ می‌گوید:

«همه‌ی «زیرکی» نوع بشر معطوف یک چیز است، معطوف اینکه بتوانند بی‌مسئولیت زندگی کنند. اهمیّت روحانیون برای جامعه باید در این باشد که هر کاری در توان دارند بکنند تا هرکسی را الی الابد مسؤول هر ساعتی از زندگی کنند که زیسته است، حتی درخُردترین کارها، چون مسیحیت همین است. اما امروز اهمیت روحانیون برای جامعه در این است که ضامن ریاکاری باشد تا جامعه بتواند همه‌ی مسئولیت را از دوش خود به دوش «کشیشان» بیندازد.»(1)

 به همین خاطر ما آدمها عمدتاً مایلیم که خودمان را به مخرج مشترک باور‌‌‌ها و هنجارهای جامعه فرو بکاهیم و عقاید و عواطف و خواست‌هایمان چیزی در محدوده‌ی پسند و قبول عرف و عادت معمول جامعه باشد، چرا که اینگونه احساس امنیت‌‌ می‌کنیم و بار مسئولیت را بر دوش دیگران‌‌می‌افکنیم.‌‌‌‌‌‌‌ تنها اندیشیدن و برای زندگی خویش به تنهایی تصمیم گرفتن البته دلیری و شهامتی‌‌می‌طلبد که به تعبیر سورن کیرگگو، شایسته‌ی قهرمانان است:

«هولناک ترین چیزی که به انسان عطا شده است حق انتخاب، و آزادی است.»(2)

«آدمی که در این جهان بتواند واقعاً تنها بماند، و فقط با وجدانش رای بزند- این آدم قهرمان است.»(3)

در این دو راهی امنیت و آزادی، البته محبت و احسان دیگران، آدمی را به تن دادن به پسند و رضایت آنان‌‌ می‌کشاند. از قدیم گفته اند: «الانسان عبید الإحسان: آدمی بنده‌ی احسان است.» کسانی که در حق آدمی نکویی و از خودگذشتگی کرده‌اند، سبب‌ساز نوعی بستگی و وادادگی در او‌‌ می‌شوند که این حالت به نوبه‌ی خود، شجاعتِ خود بودن و پی افکندن یک زندگی اصیل را از آدمی‌‌ می‌گیرد.

ابوالمظفر جبال بن احمد ترمذی ( عارف و فقیه سده چهارم هجری)،‌‌ می‌گوید: «هر که به جای تو نیکویی کرد ترا بسته‌ی خود کرد، و هر که با تو جفا کرد ترا رسته‌ی خود کرد. رسته به از بسته»(4)

گویا تو در قبال محبت و تفقد و لطف ایشان، خواسته یا ناخواسته، خود را اسیر و در بند‌‌ می‌یابی و از بخشی از اصالت و تفرّد و استقلال زندگی خویش‌‌ می‌کاهی و سعی‌‌ می‌کنی در تلافی و جبران نکویی‌‌‌‌های ایشان، آنی بشوی که آنان‌‌ می‌خواهند و این یعنی از دست دادن آزادی و اصالت زندگی و فروغلتیدن در سراشیبی یک زندگی میانمایه و عاریتی و سایه‌وار و طفیلی. آن وقت است که باید گفت: محبت است که زنجیر‌‌ می‌شود گاهی...

به عنوان مثال پدر و مادر که غالباً بیشترین محبت را نثار فرزند‌‌ می‌کنند، کم‌‌‌‌‌‌‌ و بیش انتظار دارند که فرزندشان شیوه‌ی زندگی و طرز فکر آنان را دنبال کند و برای فرزند هم از خلاف آمدِ عادتِ ایشان درآمدن، ناگوار و جانگداز است و غالباً به این خواست مستبدانه تن‌‌ می‌دهد. جبران خلیل جبران در کتاب «پیامبر» خطاب به والدین سخنان ژرفی دارد:

«فرزندان شما به حقیقت فرزندان شما نیستند. آنها دختران و پسران زندگی‌‌‌‌‌‌‌اند در سودای خویش. این جوهر حیات است که به شوق دیدار خویش هر دم از گوشه‌‌ای سر بر‌‌ می‌کند. آنها از کوچه‌ی وجود شما میگذرند اما از شما نیستند، و اگر چه با شمایند به شما تعلّق ندارند. عشق خود را بر آنها نثار کنید، اما اندیشه‌هایتان را برای خود نگه دارید. زیرا آنها را نیز برای خود اندیشه‌‌ای دیگر است. جسم آنها را در خانه‌ی خود مسکن دهید اما روح آنان را آزاد بگذارید. زیرا روح آنان در خانه‌ی «فردا» زیست خواهد کرد که شما حتی در رؤیا‌‌‌‌ نمی‌توانید به دیدار آن بروید. ممکن است تلاش کنید که شبیه آنها باشید اما مکوشید که آنان را مانند خود بار بیاورید.»

فردیت آدمی از همه سو در مخاطره و هجمه است. سارتر به درستی‌‌ می‌گفت که: «جهنم، همان دیگرانند.» دیگرانی که‌‌ می‌خواهند آدمی را از خویشتنش بربایند. در مناجات معروف عارف آلمانی، مایستر اکهارت آمده است: «خدایا! مرا از من می‏ربایند.»‌‌ می‌خواهند آدمی صفحه‌ی نمایشی شود که تنها نمایشگر تصاویر صادره از پروژکتور آنان شود. دیگران آدمی را از او‌‌ می‌ربایند و این خیلی غم انگیز است.

اندره متیوس‌‌ می‌گوید: «برای دوست داشتن دیگران لازم نیست که هر بار آن‌‌‌ها را ببوسید و کاسه‌‌‌‌های برنج‌تان را میان گرسنگان جهان سوم توزیع کنید. برای دوست داشتن دیگران: آن‌‌‌ها را کمتر تحت بازجویی قرار دهید. کمتر در مسند داوری بنشینید. بگذارید آنچه را‌‌ می‌خواهند بپوشند، آن گونه که‌‌ می‌خواهند زندگی کنند، و همانی باشند که خود‌‌ می‌خواهند؛ همانی که هستند.»

واژه‌‌ای در قفس است. واژه‌‌ای بس گرانبها. واژه‌‌ای که ضربان زندگی را در خود دارد. واژه‌‌ای که شرافت آدمی را مجال ظهور‌‌ می‌دهد. سارتر‌‌ می‌گوید: «بشر چیزی جز آزادی نیست». همچنان که شفیعی کدکنی می‌گوید:

«چنانکه ابر گره خورده با گریستنش

چنانکه گل همه‌ی عمرش مسخَّر شادی‌ست

چنانکه هستیِ آتش اسیر سوختن ست

تمام پویه‌ی انسان به سوی آزادی‌ست.»

آزادی‌‌ای که آیزابرلین درباره‌‌‌‌‌اش می‌گوید: «هم‌ردیف بهشت است وحتی خود بهشت است. و انسان غیر آزاد را‌‌‌‌ نمی‌توان اخلاقاً و قانوناً انسان نامید.» جان لاک‌‌ می‌گفت: «کسی که آزادی را از من سلب کند، هستی‌‌‌‌‌‌ام را گرفته است.» شریعتی‌‌ می‌گفت: «آزادی یعنی امکان سرپیچی از جبرهای حاکم». واژه‌‌ای دل انگیز، که حتی استشمام آن عطر آگین است. مانند مجنون که در غیاب لیلی با نام او عشق بازی‌‌ می‌کرد:

گفت شرح حسن لیلی میدهم

خاطر خود را تسلی میدهم

ناچشیده جرعه‌‌ای از جام او

عشق‌بازی میکنم با نام او‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ [هفت اورنگ، عبدالرحمن جامی]

در این روزگارغریب، دراین بن‌بستِ کج و پیچ سرما، که آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان‌‌می‌دارند، شنیدن و گفتن نامش هم سهم کمی نیست.‌‌‌‌‌‌‌ واژه‌‌ای که به تعبیر شاملو، باید تصویر شود:

«تو‌‌ می‌باید خامُشی بگزینی

به جز دروغت اگر پیامی

نمی تواند بود،

اما اگرت مجالِ آن هست

که به آزادی

ناله‌ئی کنی

فریادی در افکن

و جان‌ات را به تمامی

پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن! »

«سكوت آب

می‌تواند خشكی باشد و فریاد عطش؛

سكوت گندم

می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمند قحط؛

همچنان كه سكوت آفتاب

ظلمات است

اما سكوت آدمی فقدان جهان و خداست:

غریو را

تصویركن!

تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و

آن نگفتیم

که به کار آید

چرا که تنها یک سخن

یک سخن در میانه نبود:

 -آزادی!

ما نگفتیم

تو تصویرش کن! »

----

ارجاعات:

1و2و3.‌‌‌‌‌‌‌ فلسفه‌ی کیرگگور، نوشته‌ی سوزان لی اندرسون، ترجمه‌ی خشایار دیهیمی، نشر طرح نو،1385

4. نفحات الأنس مِن حضرات القُدس،‌‌‌‌‌‌‌ نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکترمحمود عابدی،‌‌‌‌‌‌‌ نشر سخن، چاپ پنجم، 1386