یَا اَیُّهَا الاِنسان إنَّکَ کَادِحُ إلَی رَبِّکَ کَدحاً فَمُلاقِیه

جهان آفرینش پر از عجایب است. ‌دیروز را به یاد دارم. ‌هنگامی که آفتاب از افق سر بیرون آورد، ‌من هم زندگی را آغاز نمودم. ‌در عین آسودگی خاطر و آرامش درون، ‌شور و هیجان زیادی در وجودم احساس می‌کردم. ‌گاهی در آغوش پر مهر مادر، ‌زمانی همبازی همسالان و مدتی را در گردش و نظاره‌ی زیبایی‌های جهان خلقت به سر می‌بردم. ‌‌راستی چه زیباست دوران کودکی و نوجوانی، ‌همچون روزهای بهاری لیکن افسوس که به آن همه زیبایی‌اش چندان دوام نداشت و زود چون خواب شیرینی بگذشت و خورشید در پشت افقش پنهان شد. ‌
شب زندگانی فرا رسید و سیاه پرده‌ی خود را بر روی عالم هستی کشید و هر چیزی را از نظرم پنهان نمود. ‌‌خود را تنها دیدم. ‌تاریکی شب سرنوشت، ‌دلهره و نا آرامی و او‌هام هراس‌انگیز را برایم به ارمغان آورد. ‌
به‌راستی انسان موجود عجیبی است. ‌‌پشت امیدش را امواج آشفته‌ی دریا هم نمی‌تواند در هم بشکند. ‌در سخت‌تر ین شرایط، ‌امید وی را به تلاش وا می‌دارد. ‌
آری، ‌نیروی توانای امید، ‌مرا به چاره‌جویی بر انگیخت. ‌در این گیر و دار شروع به جست و جو نمودم. ‌به باغ بزرگی رسیدم که قصر با شکوهی در آن جای داشت. ‌با خود گفتم اگر من هم نظیر این را دارا بودم چه غمی داشتم؟
وارد قصر شدم. ‌‌شخصی را دیدم که بار تفکّر پشتش را خم کرده، ‌سرگرم حساب صادرات و واردات و دخل و خرج است و چین و چروک‌های پیشانی‌اش بر پریشانی و آشفتگی و نابسامانی درونش دلالت می‌کرد. ‌آرزوی چند لحظه‌ی پیش را از سر بیرون کردم. ‌از آنجا بیرون آمدم. ‌گویی مأموریت داشتم که در آن شب اوراقی از دفتر عالم آفرینش را مطالعه نمایم. ‌
رخسار افسرده‌ی مردی توجهم را به خود جلب نمود. ‌با خود گفتم: رنج‌دیده و گرفتار، ‌تنها من نیستم. ‌
او راه چاره‌ی درد خود را در انتخاب همسری تشخیص داده بود. ‌لیکن بر خلاف انتظار، ‌همسر و فرزند، ‌درد وی را چند برابر نموده بود. ‌به گردش خود ادامه دادم. ‌فریادهای درون کلبه‌ای مرا به داخل کشانید. ‌جمعی رادر عالم مستی مشاهده نمودم. ‌لحظه‌ای چند به تفکر پرداختم. ‌راهی که آنان برگزیده بودند در نظر من درست و چاره‌ساز نبود. ‌مگر نه این است که باده، ‌تنها برای چند ساعتی انسان را از درد و اندوه خود غافل می‌نماید و پس از آن باید خود را برای تحمل درد بزرگ‌تری آماده ساخت؟
دست سرنوشت مرا به دنبال خود کشید. ‌قدم به جایی گذاشتم که آکنده از پیکره‌هایی از چوب و سنگ بود. ‌پیکره‌هایی که دستی هنرور آنها را به شکل انسان و دیگر جانداران ساخته است. ‌یکی را دیدم که در برابر بتی دست اطاعت بر سینه گذاشته و آن دیگری در نهایت تسلیم از معبود خود می‌خواست که نیازش را برآورد. ‌تا آن وقت نمی‌توانستم درک کنم که انسان این گونه مرتکب اشتباه می‌شود. ‌مگر نه اینکه بت بی‌جان به‌ داد کسی نرسیده و حتی کلمه‌ای را به بنده‌اش جواب نمی‌دهد. ‌چیز‌های دیگری پس از این دیدم که همه از یک چشمه آب می‌خورند. ‌آتشکده‌هایی که جمعی در آن به پرستش آتش برخاسته و گروه‌های دیگر که هر کدام جانداری را از قبیل گاو و سگ و غیر آن مورد نیایش خود قرار داده بودند. ‌به مرکز شهر رسیدم. ‌طایفه‌ای را دیدم که گویی تا اندازه‌ای از دیگران به حقیقت نزدیک‌تر شده بودند. ‌ایشان یکی از همنوعان خود را بر تخت عزت و کرامت نشانده و خداوندگار خود می‌خواندند. ‌آیا ایشان فکر نمی‌کردندکه این معبود امتیازی نسبت به آنها ندارد و چه بسا هم اکنون روانش در زیر بار اندوه ودلهره و ناآرامی با صدایی گرفته ناله سرداده است؟
توانایی گشتن را از دست دادم. ‌خود را به کناره کشاندم و نشستم. ‌هنوز امیدوار بودم. ‌اگر چاره‌ی دردم را در این کره‌ی خاکی نیافتم، جهان که این مختصر نیست. ‌بالای سر خود را نگریستم. ‌ستاره‌ای روشن بر فراز افق توجهم را به خود جلب نمود. ‌در خود فرو رفتم؛ آیا این موجود نورانی نمی‌تواند گمشده‌ی من باشد؟ آیا اگر دست نیایش به پیشگاه او بردارم، درد مرا چاره‌ای نخواهد کرد؟ آیا او وحشت تنهایی‌ام را با دست نوازش خود نمی‌تواند بر طرف کند؟
در این افکار بودم که آن ستاره‌ی زیبا از نظرم پنهان گشت. ‌چاره را در غیر آن می‌بایست جست. ‌زیرا چیزی که همیشه با من نیست و یا حتی برای لحظه‌ای از من پنهان می‌شود به کار من نمی‌آید. ‌به آن سوی آسمان سر برگرداندم. ‌ماه را دیدم که دلبرآسا، ‌نقاب از رخ خود برداشته و شب تاریک سرگشتگان را روشن نموده است. ‌
ساعت‌ها با وی در گفتگو بودم، ولی افسوس او هم راه آن دیگر را پیمود و مرا تنها گذاشت. ‌
به فکر فرو رفتم که شاید گمشده‌ام را در خود بیابم؛ زیرا نه در اینجا بود و نه در آنجا.
‌صفحات آلبوم ذهن خود را بسی به هم زدم. ‌تنها چیزی که در نظرم جلوه کرد صورت خورشید تابان دیروزی بود. ‌لیک آن هم خیالی زودگذر بود؛ زیرا این واقعیت در نظرم مجسم گشت که او هم سرنوشت دیگر ساکنان عالم را دارد. ‌جان و تنم خسته بود. ‌ابرهای تیره‌ی حیرت و سرگردانی فضای دلم را فرا گرفته بود و سرنوشت خود را بیش از پیش تاریک و درد خود را افزون‌تر می‌دیدم. ‌من در عالم هستی چیزی را جز زمین و ستارگان و ماه و خورشید نمی‌شناختم و اینها راهم از نظر گذرانیده بودم و برایم روشن شده بود که اینها و هرچه در اینهاست، همه راهی یک راهند. ‌یکی از مبدأ نقص با اشتیاق به سوی کمال پیش می‌رود و دیگری پس از اینکه بوی کمال به مشامش رسیده تاب تحمل آن را نداشته و شتابان به مبدأ باز می‌گردد. ‌من، ‌ناقص، و عالمی که من می‌شناسم ناقص، ‌پس چه باید کرد؟
این بود که یک‌باره دل از عالم هستی برکندم. ‌‌این انسان ضعیف چه‌قدر خود را نیرومند می‌داند که حتی در چنین احوالی امید خود را از دست نمی‌دهد! در اندیشه فرو رفتم. ‌دگرگونی‌های جهان هستی این سؤال را برایم پیش آورد که آیا اصلاً چیزی وجود دارد، یا این تصورات من در باره‌ی خودم و این جهان خیالاتی بیش نیست؟
از درون خود آوازی را شنیدم که می‌گفت: ای مسکین! آیا مشکلات را این‌گونه باید حل کرد؟
آن‌طور بیندیش که تمام جهان و خود تو خیالاتی بیش نیست. ‌آیا همین اندیشه، خود واقعیتی نیست؟ تو که همه چیز را خیال انگاشتی، این اندیشه را نمی‌توان خیال بدانی. ‌چه اگر خیال می‌بود نمی‌توانست اندیشه باشد، در حالی که روشن است که اندیشه است. ‌
اندیشه هم منبعی را می‌خواهد که از آن سر چشمه بگیرد. ‌پس تو هم هستی و اگر انصاف بدهی خواهی پذیرفت که این عالم هم واقعیت و خیال را درک می‌کند. ‌این وسوسه‌های پلید از سرم بیرون رفت و دوباره به تکاپو پرداختم تا شاید در پشت پرده‌ی جهان آفرینش مقصود خود را بیابم. ‌برای این کار خود جهان را وسیله‌ی نیکویی دیدم. ‌‌
آری، جهان وجود چون دفتری است که خواننده را به معانی والایی رهنمون می‌شود. ‌آیا این جهان همیشه بوده؟ نیکو باید اندیشید. ‌کره‌ی خاکی خود و خورشید را در نظر گرفتم. ‌این حقیقت به ذهنم آمد که خورشید، ‌این منبع گرما و نور، ‌هزاران سال است که مداوم از خود گرما و نور صادر می‌کند و قسمتی از آن را زمین ما دریافت می‌کند. ‌این را هم در نظر داشتم که ستارگان دیگر هم، خورشید‌هایی بیش نیستند. ‌با خود گفتم: راستی اگر اینها همیشه بوده و آغازی نداشته‌اند، پس می‌بایست میلیاردها سال پیش تمام نور و گرمای خود را از دست می‌دادند و سرد می‌شدند؛ زیرا هرکدام از آنها با عظمتی که دارد باز هم محدود است و نمی‌توان گفت که همیشه از خود نور و گرما صادر نموده و باز بقیه‌ای دارد. ‌به این نتیجه رسیدم که این عالم هستی هم، زمانی چون من در عدم بسر برده و آغازی برای پیدایش دارد.
‌آیا این جهان خود، خود را ساخته است؟ خنده‌آوراست. ‌سازنده باید پیش از ساخته شده وجود داشته باشد، یعنی جهان در حالی که نبوده باید بوده باشد و این را هیچ عقلی قبول ندارد. ‌آیا پیدایش این جهان تصادفی است؟ آیا نیستی منفجر شد و از انفجارش این عالم به وجود آمد؟ کلمه‌ای مسخره‌آمیز است. ‌اگر نیستی بود پس انفجار کجا بود؟ آیا ماده از عدم پا به عرصه وجود نهاد و خود به تجربه و ترکیب خود پرداخت و این همه بدایع و عجایب و این قوانین و منظومات را به‌وجود آورد؟ قانون و نظمی که عقل هر عاقلی از درک و مشاهده‌ی آن دچار حیرت و بهت می‌شود. ‌آیا این ظلم نیست که قانونی را که عقول عقلا از احاطه بر آن عاجز است، ‌ساخته‌ی ماده بی‌شعور بدانیم؟ راستی در این صورت انسان را از یک اتم پست‌تر دانسته‌ایم. ‌
چندی پیش از راهی گذر کردم. ‌مقداری مصالح ساختمانی را در زمین مسطحی ریخته بودند. ‌پس از مدتی هم گذرم به آنجا افتادم. ‌ساختمان بزرگی را دیدم. ‌سازنده‌ی آن را در دل تحسین گفتم. ‌عجیب است! من که سازنده را ندیده بودم، بر اثر یک تصادف با این نظم و ترتیب و مقیاس و میزان بر روی هم قرار گرفته و ساختمان به‌وجود آمده است. ‌اندیشه مرا به آنجا کشانید که مجبور شدم بپذیرم این جهان هم سازنده‌ای دارد. ‌ولی چگونه سازنده‌ای؟ سازنده‌ای چون انسان یا یک ستاره پرنور یا خورشید و یا هر چیز دیگر که به خیال درآید؟ نه؛ ساختمان جهان آفرینش را از فرط وسعت و عظمت گاهی، جهان بیکران می‌نامند. ‌هرچه بیشتر درباره‌ی این ساختمان می‌اندیشم این نتیجه بیشتر عایدم می‌شود که سازنده‌ی آن، علم و قدرت و حکمت مافوق تصور و نامحدودی دارد این صفات نامحدود را موجودی باید دارا باشد که حقیقت و ذاتی نامحدود داشته باشد و هرچه در خیال می‌گنجد حدی برای آن تصور می‌شود.
‌پس او هرگز در خیال نگنجد و هر چه در خیال گنجد او نخواهد بود. ‌
این سؤال برایم پیش آمد که تو به اینجا رسیدی که جهان آفرینش سازنده‌ای دارد. ‌آیا آن سازنده هم نیاز به سازنده ندارد؟ جواب بسار زود در ذهنم حاضر شد. ‌به خود گفتم: فرض کن که با کسی درباره‌ی روشنایی بحث می‌کنی. ‌او می‌پرسد: آیا این موجودات را چه چیزی روشن می‌سازد و در معرض دید ما قرار می‌دهد؟ می‌گوییم: روشنایی(نور). ‌می‌پرسد: روشنایی را چه چیزی روشن می‌نماید؟ می‌گوییم: ابله، روشن شدن روشنایی عین حقیقت اوست. ‌زیرا وقتی می‌گوییم نور فلان چیز را روشن می‌سازد؛ یعنی آن چیز خود روشنایی ندارد؛ از نور کسب می‌کند. ‌‌پس با این وصف وقتی می‌توانیم بپرسیم روشنایی را چه چیز روشن می‌کند که روشنایی بدون روشنایی وجود داشته باشد، یعنی چیزی هم باشد و هم نباشد. ‌جواب سؤال اصلاً در اینجا روشن می‌شود. ‌عالم هستی وجود خود را از آن ذات نامحدود کسب کرده، ولی وجود او عین ذات اوست و من می‌گویم به طور قطع برایم روشن شده که این عالم سازنده‌ای دارد و اگر او هم سازنده‌ای داشته باشد پس این مسئله تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کند و این را عقل نمی‌پذیرد. ‌پس باید سازنده جهان مبدأ، وجود داشته باشد و وجود خود را به چیز دیگری مدیون نباشد، یعنی وجودش عین حقیقت او باشد. ‌پس از اینها با خود گفتم: راستی آن ذات که نامحدود است. ‌در عین اینکه هیچ جایی وسعت او را ندارد، باید در همه جا باشد. ‌پس او همان کاملی است که من به دنبالش می‌گشتم. ‌
او همان همدم وهمرازی است که یک لحظه از من جدا نیست. ‌به خود مژده دادم که زمانی چاره‌ی دلهره و نا آرامی و احساس تنهایی و وحشت دارد به پایان می‌رسد؛ زیرا من گمشده خود را یا فته‌ام. ‌‌آیا افکار زیبا و امیدبخش مرا به حل مشکلم رهنمون می‌سازند؟ ‌آیا اکنون که‌ گمشده‌ی خود را یافته‌ام چگونه باید با او به راز و نیاز بپردازم و خواسته‌های خود را در پیشگاه او عرض کنم و خلاصه از چه راهی به خدمت او بشتابم؟ در این هنگام آواز جان‌فزایی به گوشم رسید. ‌به افق نگاه کردم. ‌روشنایی شفق مژده‌ی پایان شب سرنوشت را به من داد. ‌آن آواز شیرین چون زمزمه‌ی مرغ سحر، دل صاحبدل را به خود مشغول می‌داشت. ‌گویی او در این مدت با من بوده و اکنون با آگاهی به من می‌خواهد مرا به قافله سالار راه حقیقت بسپارد.

«الله اکبر».. ‌. ‌‌چه کلماتی پر معنی که چند بار پشت سر هم تکرار می‌شد. ‌خدا بزرگ‌تر است. ‌‌خدا کیست که از هر چیز بزرگ‌تر است؟ همان ذات نامحدود، همان ذاتی که کمالش، ‌عین حقیقت اوست وآنچه که کمال مطلق می‌توان نامید از آن اوست و تصور نقص در او محال است. ‌ذاتی که جهانیان در مسیر تکامل هم هریک به اندازه‌ای در معرض تابش نور کمال او قرار می‌گیرد. ‌برتری چنین ذاتی بر غیر خود آشکار است. ‌

أشهد أن لا إله الا الله

چه جمله پر شوری که وظیفه‌ی انسان را در برابر ذات روشن می‌کند. ‌جمله‌ای همچون ابر بهاری که از آن باران آرامش بر سرزمین دلها فرو می‌ریزد، دلهایی که تا چندی پیش در کشمکش میان نیروهای دروغین، خسته وکوفته، نیمه جانی در بر برده بودند. ‌جمله‌ای که خاطر آشفته و متفرق را جمع می‌کند. ‌خدایا! احساس می‌کنم که جویباری از دریای رحمتت به‌سوی من روان شده و تو در این سحرگاه آن‌را برانگیخته‌ای که برای تقویت و تأیید افکار من این نوای آسمانی را سر دهد. ‌خدایا! تو که این همه مهربانی، ‌پس راه رسیدن به حقیقت را به من بنمای تا از آن راه، ‌به خدمت تو بشتابم. ‌ناگاه کلمه‌ای شگفت‌انگیز شنیدم:
وأشهد أن محمداً رسول الله
او قاطعانه گواهی بزرگی می‌داد؛ آن طور قاطع که گویی مطلب را با چشم خود مشاهده کرده است. ‌می‌گفت: محمد(ص)فرستاده‌ی خدا است. ‌
از کلمه‌ی فرستاده یکه‌ای خوردم. ‌‌پروردگارا! تو آرزوی مرا بر آوردی. ‌‌تو مهربان‌تر از آنی که من تصور کنم. ‌‌تو از محض مرحمت خود برای راهنمایی من، یکی از بندگان خود را برگزیده و فرستاده‌ای. ‌‌او کیست؟ تاریخچه‌ی ذهنم را ورق زدم، ‌او را یافتم و سرگذشتش را برق‌آسا از نظر گذراندم؛ محمد(ص)پسر عبدالله. ‌از قبیله‌ی قریش متولد و در مکه به پیامبری برگزیده شد. ‌کسی که برای انجام مأموریت، ‌میهن و هم‌میهنان خود را ترک کرد و به مدینه رفت و در آنجا هم دار فانی را وداع گفت. ‌آن دلبر عرب زاده‌ی گندم‌گون، ‌ آن نگار من که به مکتب نرفت و خط نیاموخت و به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد. ‌
او فرستاده‌ی خداست. ‌او قافله سالار راه حقیقت است. ‌کسی که خواب از دیدگان خود برگرفت تا دستور آسمانی را از بارگاه ملکوت برگیرد و به من برساند. ‌آیین او راه نجات است. ‌اگر خواهی که به مقصود رسی بیا و آنچه او آورد به کار بند. ‌ولی قدم اوّل را باید از کجا برداشت و پله‌ی اوّل ار کدام است؟ شنیدم که می‌گفت:
حَیَّ علیَ الصَّلاة: به سوی نماز بیایید. ‌او داشت به پرسش من پاسخ می‌داد. ‌نماز دری به سوی رستگاری از بند پرستش معبودهای ناشایسته و پرواز به بارگاه احدیت. ‌این بود که گفت:
حَیَّ علیَ الفَلاح: به سوی رستگاری بیایید. ‌رستگاری از توجه به غیر آنکس که از همه بزرگتر است... ‌و جز به سوی او نباید شتافت...

وصلّی الله علی سیّدنا محمّد وعلی آله وصحبه وسلّم


-----