امید زیباست؛ چیز پیچیده‌ای هم نیست و گاهی بسیار گرانقدر و گاهی بسیار دور است. اما نکته مهم‌تر این است که همیشه هست! امید همیشه هست، ولیکن فاصله او با انسان؛ این موجود رنج‌دیده و اندوهگین، این موجود پر از حسرت و ناکامی و تنهایی و بدبختی و فقر و فلاکت و شکست و هر چیز دیگری که سویه تاریک زندگی و نمود وحشت و عذاب آن است، فاصله‌ای پر نوسان است و فراخنایی که گاهی به اندازه فاصله مرگ و زندگی است.

 

رابطه مستقیم امید و ایمان

تصور بر این است که امید با ایمان، عقل و عشق رابطه مستقیم ولی با پوچی رابطه معکوس دارد؛ یعنی هرچه میزان پوچی افزایش یابد امید نیز کمتر می‌شود. آیا این درست است؟ آیا امید محصول ایمان و عقل و عشق است؟ یا چیزی مجزا از همه ادراکات و امیال انسان است که در حالات افزایشی ایمان و عقل و عشق بروز می‌کند؟ یا برعکس در مواقعی که خلأ ایمان و عقل و عشق وجود دارد، یعنی پوچی غلبه کرده، ظاهر می‌شود؟! یعنی چیزی فراتر از امکانات ادراکی و شناختی انسان است که وقتی انسان از همه چیز تهی شد بر او وارد می‌شود یا اساسا محصول حضور چیزهایی اعم از معرفتی و شناختی و یا حتی فیزیولوژیک در انسان است؟

آیا امید همیشه لازمه زندگی است یا در مواقعی به آن نیاز است؟ آیا امید مستلزم نوعی خوش‌بینی است؟ آیا امید نشانه شجاعت در برابر ترس‌ها است یا حاصل ترسی است که از اضطراب زندگی به دست می‌آید؟ مثلا کسی را فرض کنیم که به پول نیاز دارد و هیچ آهی هم در بساط ندارد و بنابراین سعی می‌کند فقط امید داشته باشد که پولی به دست می‌آورد زیرا نه حقوقی دارد و نه کسی که از او قرض بگیرد، ولی سعی می‌کند امیدوار باشد که پولش به طریقی جور می‌شود. یا خانواده‌ای که عزیزشان در کما است و آنها امید ولو اندک دارند که به زودی به هوش می‌آید. یعنی گاهی ممکن است امید تنها چیزی باشد که کسی دارد!

بیایید رابطه امید با عشق، ایمان و عقل و سپس پوچی را بسنجیم و ببینیم آیا امید وابسته به چیزی است یا به‌طور مستقل در فرد حلول یا ظهور می‌کند؟!

 

امید در شاهنامه

در داستان بیژن و منیژه در شاهنامه فردوسی، بیژن و منیژه هر دو گرفتار شدند؛ بیژن گرفتار چاه و منیژه هم سرگردان و آواره بر سر چاه؛ ثریا چون منیژه بر سر چاه / دو چشم من بدو چون چشم بیژن (منوچهری دامغانی). از آن طرف گرگین پهلوان ایران و همراه نابکار بیژن در ماموریتی که با هم داشتند، خبر کشته شدن بیژن را به دروغ به دربار ایران اعلام می‌کند ولی گیو پدر بیژن باور نمی‌کند و معتقد است پسرش زنده است. پادشاه خردمند و زیبای ایران کیخسرو پسر سیاوش در جام جهان نمای خود بررسی می‌کند و بیژن را می‌یابد و رستم را با همراهانی به سمت توران می‌فرستد تا او را بیابند و آنها پس از ماجراهایی بیژن و منیژه را پیدا کرده و به ایران برمی‌گردانند و آن دو با هم ازدواج می‌کنند. آنچه بیژن را گرسنه و تنها در ته چاه، منیژه را حیران و مطرود بر سر چاه و گیو را اندوهگین و منتظر در سرزمین ایران زنده نگه داشت، امید بود؛ امید به رهایی، امید به نجات و امید به بازگشت. امید در اینجا امکان رهایی از مرگ و تنهایی بود و امکانی که اکنون نیست اما به زودی به ظهور می‌رسد.

 

امید در اعماق چاهی تاریک

تامس هابز (1679-1588) فیلسوف انگلیسی در قرن هفدهم تعبیر جالبی از این گونه امید دارد و آن را انتظار موجّه (justified expectation) نامیده است. یعنی امکان بهبود شرایط در بدترین حالت که هابز آن را وضعیت طبیعی نامیده است و معتقد است این امید معقول است و می‌تواند انسان را به صلح و توافق رهنمون شود؛ یعنی وضعیت طبیعی که پر از خشم و خودمحوری و خونریزی است به وضعیت معقول توافق و رواداری و صلح نزدیک شود و اما آنچه سائق امید در این داستان زیبای ایرانی است عشق است؛ بیژن و منیژه که دو دلداده هستند تبعات رنج‌آور عشق خود را پذیرفته‌اند و منیژه به خاطر بیژن از دربار پدرش افراسیاب اخراج شده و تنها بیژن برای او مانده و چاه؛ و بیژن نیز از عشق او و امید به بازگشت به ایران در ته چاه امیدوار است و سرانجام آن جام کیخسرو شاه پهلوان ایران را در بن چاه می‌یابد و آن دو دلداده نجات می‌یابند. پس امید در عمق تاریکی چاه هم وجود دارد.

 

شهادت در کمال ایمان

درباره نسبت ایمان و امید، ایمان چون باور به یک مرجع مینوی و الهی است، بنابراین به دو صورت قابل بحث است؛ هم ایمان به نجات در این دنیا و هم در جهان دیگر. به‌ عبارتی، در ایمان مرجع نهایی نور بیکران و حضرت الهی است و اگر فرد در دنیا در شرایط دشوار قرار بگیرد، مثلا خیلی از انسان‌های مومن و دانشور و پرهیزکاری که به دلایل مختلف در زندان‌های جهل و جور یا به نحوی دیگر گرفتار بوده‌اند، هم رهایی از شرایط فوق و هم مرگ حاصل از آن شرایط نیک است؛ زیرا اگر فرد از چنگال مرگ نجات یابد، حاصل ایمان او به افق معنوی‌اش بوده و اگر هم کشته شود به وصال الهی رسیده است. بنابراین شهید کسی است که در کمال ایمان به مبدا الهی و به امید وصال از جان خود می‌گذرد تا حق پایمال نشود.

ایمان در کنج قلب هر انسانی هست که حتی ممکن است از آن آگاه نباشد و ناگهان در تاریکی‌ها ظهور کند؛ چنان‌که حتی فرعون که خود را خدا می‌دانست نیز در لحظه غرق شدن خدا را صدا زد. در اینجا ناامیدی بارقه ایمان را سربرآورد و ایمان به امیدواری منجر شد.

 

امید و کوزه پاندورا

تعبیر معروفی در اساطیر و ادبیات اروپایی هست به عنوان جعبه یا کوزه پاندورا که از اساطیر یونانی نشأت گرفته است بدین مضمون که پاندورا نخستین زنی بود که به دستور زئوس و توسط هفائیستوس آفریده شد و هدایای بسیاری از خدایان المپ (12 خدای بزرگ یونانی) دریافت کرد و به همراه یک کوزه دربسته به زمین فرستاده شد و به او گوشزد شد که کوزه را باز نکند. او بعد از ازدواج با اپیمته (برادر پرومته) روزی وسوسه شد و در کوزه را باز کرد و همه شرور و مصائب مربوط به زندگانی بشر مانند بدبختی، بیماری، شرارت، رنج و مانند آن بیرون ریخت و زندگانی انسان را بدان‌ها آلوده ساخت، و تنها یک چیز درون کوزه باقی ماند و آن امید (الپیس) بود؛ امید به رهایی از این همه بدبختی و ناگواری، امید به رهایی از عذاب و عقاب و امید به بخشوده شدن.

 

امید در تعالیم دینی

این امید در تعالیم دینی هم هست؛ اینکه هیچ راهی به سوی ابدیت و الوهیت بسته نیست و همیشه امید بخشش و رهایی هست. این امید با انتظار نیز گره خورده است و انتظار روزهای بهتر، روزهای آکنده از عدالت و برابری و صلح و تقوا و رفاه و روشنایی خواهد رسید. در اساطیر ایرانی اهورامزدا از طریق امشاسپندان (مهین‌فرشتگان خود: بهمن: پاکی؛ اردیبهشت: راستی؛ شهریور؛ فرمانروایی؛ اسفند: خرد؛ خرداد: کمال؛ مرداد: جاودانگی) و ایزدان و ایزدبانوان یاریگر آنها، اتصال جهان مادی و گیتایی با جهان مینوی را برقرار می‌سازد و دخالت اهریمنان (دیوان) در هستی را با کمک آنها ترمیم میکند؛ به عبارتی روشنایی و تاریکی با هم هستند اما غلبه با روشنایی است و بنابراین خود هستی بارقه امید است و در پس هیچ تاریکی نیست که روشنایی نباشد؛ به همین دلیل است که مثلا بعد از مدت طولانی خشکسالی که نتیجه شکست تیشتر (یا تیر: خدای باران) در برابر دیو خشکسالی یا اپوش است، هرچه نیروی باور و ایمان انسان‌ها نسبت به تیر بیشتر باشد و نیایش و قربانی کنند، قدرت او در برابر اهریمن بیشتر خواهد شد و او بر اپوش پیروز شده و باران از پس خشکسالی خواهد بارید و زمین دوباره سرسبز می‌شود.

 

امید از نگاه فلاسفه

فلسفه نیز امید را برای زندگی انسان حیاتی دانسته است. افلاطون امید را برای زندگی انسان ضروری می‌دانست و نقش آن را در عاملیت انسان برای آینده نیز روشن می‌دانست، یعنی لذت و خواستی که در آینده محقق خواهد شد و این نوع امید عقلانی است و همچون فضیلتی است که محرک انسان برای تلاش در جهت رسیدن به اهداف آینده است، زیرا امید انتظار از لذت‌های آینده است و علیه ناامیدی عمل می‌کند و این حاصل عقل است و عقل هرگز از آینده ناامید نمی‌سازد.

 

امید و نه خوشبینی واهی!

اما باید توجه کرد که این امید با خوش‌بینی واهی به آینده منافات دارد و روی بخت و تصادف تکیه نمی‌کند، بلکه امید حاکی از این است که تلاش انسان در آینده بی‌ثمر نمی‌ماند و امید به بهبود شرایط و امور همواره امری عقلانی است. در سطحی بالاتر امید به زندگی پس از مرگ هم عقلانی است و سقراط افلاطون در محاوره فایدون از شوق فیلسوف به مرگ سخن می‌گوید، زیرا فیلسوف می‌داند که آنچه را در جهان حسی با عقل دریافته، در جهان غیرحسی به چشم یقین خواهد دید و از شوق دیدن حقیقت و نامستوری آن مرگ را می‌پذیرد و بنابراین سقراط جام شوکران دادگاه بیداد آتن را سرمی‌کشد و سهروردی که در حلب به حکم فقهای درباری به اعدام محکوم شده بود مرگ را با آغوش باز می‌پذیرد و خیلی انسان‌های آزاده دیگری که از احکام تکفیر و محاربه و اعدام مدعیان متعصب و ملحدان فاسق نهراسیده‌اند و مرگ را با آغوش باز پذیرفته‌اند.

 

امید؛ لازمه روند درمان

ارسطو نیز امید را با شجاعت قرین کرده و معتقد است هر فرد شجاعی امیدوار است هرچند هر فرد امیدواری لزوماً شجاع نیست، و آدم شجاع و امیدوار دارای اطمینان و اعتماد است و به نتایج قطعی آینده امیدوار است. بنابراین عقل، امید را تایید می‌کند. ابن‌سینا فیلسوف پزشک دانشور ما نیز امید را نیمی از روند درمان دانسته و گفته لاجرم صبر و تحمل در این راه لازم است، زیرا اگر امید به بهبود نباشد صبر و تحمل نیز زایل خواهد شد.

 

ترس و امید

اما درباره امید، دیدگاه‌هایی نیز وجود دارد که به وضعیت تعلیق و اضطراب اصالت داده و امید را با ترس و اضطراب پیوند می‌دهد و معتقد است که نگاه به آینده ترس‌آلود و مضطربانه است، زیرا به این معنی است که ما جلوتر از حال حرکت کرده‌ایم و درحالی که از آینده چیزی نمی‌دانیم بدان مشغول شده‌ایم و این نوعی وضعیت تعلیق و سرگردانی است؛ به عبارتی امید در اینجا با دو چیز نمایان می‌شود: 1ـ عدم قطعیت در باور و 2ـ نمود یک امر مطلوب در آینده و این ترسناک است. بنابراین فیلسوفانی مثل سنکا با پیوند امید و ترس با هم معتقد به آرامش روح در لحظه حال هستند و بر این باورند که نه باید با ترس و نه با امید خیلی درگیر نشد و باید به آرامش در لحظه اندیشید.

 

نسبت امید با ترس در نگاه آلبرکامو

این حالت تعلیق نسبت به امید یا ترس به شکل بنیادی‌تر در اکثر آثار آلبر کامو (1960-1913) نویسنده خوشفکر و محبوب فرانسوی دیده می‌شود. کامو در رمان بیگانه تصویر مردی (مورسو) را ترسیم می‌کند که نسبت به همه چیز زندگی اعم از آغاز، انجام، هدف، عشق، مرگ، خوشی، ناخوشی، و چیزهای دیگر لااقتضاست و هیچ باوری ندارد جز اینکه هر چیزی را در زمان و مکان و بدون هیچ معنا و پیشینه‌ای زندگی کند و از این رو مورسو که نسبت به مرگ مادرش، مراسم ختم او، تفریح با ماری و حتی قتل مرد عرب و سپس زندانی شدن توسط پلیس بی‌تفاوت است، در لحظات قبل از اعدام نیز دست از لااقتضایی برنداشته و حتی نسبت به اعدام خود نیز با بی‌تفاوتی واکنش خاصی نشان نمی‌دهد، هرچند اضطرابی در درون او شکل گرفته که قطعا طبیعی است ولی نویسنده تلاش نمی‌کند آن اضطراب را پروبال بدهد هرچند تا حدی پنهانش نیز نکرده بود، زیرا حتی امر طبیعی نیز مقهور این حالت تعلیق انسانی و اگزیستانسی (وجودی) است. از این رو امید نیز در چنین وضعیتی بی‌معنا است و این وضعیت فقط وضعیت گذران است؛ گذرانِ زندگی هر روزه، کار کردن، سیگار کشیدن، تفریح کردن، مردن ... و همین که اینها گذرانده شوند کافی است و نباید بیش از این دنبال چیزی دیگر بود. همین وضعیت در شخصیت مورسو در رمان مرگ خوش نیز وجود دارد و زندگی مورسو شامل تجربیات روزمره از هر چیزی اعم از عشق و نفرت و لذت و مرگ است و هیچ افقی حتی در مرگ مورسو پدیدار نیست جز اینکه او اوقات و شرایطی را صرفا گذرانده است!

 

معنای زندگی

بنابراین امید در اینجا چه معنایی دارد؟ وقتی مورسو یا هر فردی که در نهایت همه چیز را تهی می‌بیند، نسبت به همه چیز بی‌تفاوت و لااقتضا است و هیچ شوقی نه برای مردن و نه زندگی کردن دارد که مثلا امیدوار شود از مخمصه اعدام یا مرگ حاصل از بیماری رهایی می‌یابد. البته این را باید توجه کرد که کامو هرگز این حالت تعلیق و اصطلاحا پوچی را به معنای نفی زندگی نمی‌داند؛ مثلا اینکه فرد از فرط بی‌معنایی و پوچی خود را بکشد. بلکه حالت تعلیق یعنی ادامه تکرار و همچون سیزیف حتی به کار بیهوده راضی شدن ولی زندگی را ادامه دادن. یعنی به هرحال زندگی کردن اولویت دارد ولی امید خاصی هم در پس آن نیست که فرد بخواهد بدان دل ببندد. همین زندگی را باید انجام داد تا وقت مرگ برسد. آنچه مهم است در طول همین زندگی یعنی فاصله بین تولد و مرگ است و بعد آن اهمیتی ندارد. معنا شامل همین زندگی کردن است نه بیشتر.

 

بی‌افق‌ترین حالت تعلیق در آثار کافکا

بی‌افق‌ترین حالت این تعلیق عبارت از این است که هیچ عشق و ایمان و عقلی وجود ندارد که شما را ملزم به امید رهایی از مرگ یا بیماری یا شرایط دشوار کند، بلکه آن همه را هم باید زندگی کرد!

این فضای تعلیق در آثار دیگر نویسنده محبوب ما فرانتس کافکا (1924-1883) نیز وجود داشته است. قهرمانان کافکا به خصوص در دو رمان محاکمه و قصر نیز لااقتضا و در تعلیق هستند. یوزف کا. وقتی متوجه می‌شود که از طرف دادگستری محکوم به مرگ شده ابتدا آن را به سخره می‌گیرد و زندگی خود را ادامه می‌دهد و گاهی توسط دیگران ترغیب می‌شود که به دنبال وکیل برود و کاری بکند ولی وقتی به زمان محاکمه نزدیک می‌شود هیچ افقی پیش روی نیست تا نجات یابد و او برخلاف مورسو اضطراب نجات دارد ولی نه دیگر به دادگستری فاسد شهر و نه دختران زیبای هرجایی و نه وکیل هرزه شهر امیدی نیست و حکم مرگ او قطعی است و به هیچ افق دیگری هم باور ندارد و به همین دلیل خیلی مفت و ناجوانمردانه توسط عوامل دادگستری سینه‌اش شکافته شده و می‌میرد. یوزف کا، از محاکمه ترسیده ولی به هیچ چیزی هم امید ندارد و درواقع امید نجات را کاملا از دست می‌دهد. زیر او به چیزی بیش از شهر و قوانین آن و دختران زیبا و نهادهای دولتی فاسدش اعتقاد نداشته است. در رمان قصر نیز وضع به همین ترتیب است و یوزف کای مسّاح به امید بروکراسی عادلانه قصر و آقای گراف و نماینده او در دهکده آقای کلام تلاش می‌کند راهی به درون قصر بیابد. این تلاش که در شرایط سخت و ناگوار مثل گیر کردن در برف یا گرفتار دو دستیار ابله شدن یا عشق به فریدا و گرفتاری در مدرسه و ماجراهای دیگر رخ داده، همچنان امیدوار است که به قصر و آقای گراف برسد و کار خود را در دهکده قصر شروع نماید اما سرانجام موفق نمی‌شود و در آن فضای بسته بوروکراتیک و مرموز با انسان‌هایی سرد و بی‌رحم همه چیز خود حتی سرانجام جان خود را نیز از دست می‌دهد. جالب اینکه در این رمان بالاترین افق عبارت از قصر آقای گراف است که خودش منبع ناامیدی برای یوزف کا. است و کا. در اوج ناامیدی و بدبختی می‌میرد .

چیزی شبیه به رمان محاکمه در داستان عامه‌پسند چارلز بوکوفسکی (1994-1920) نویسنده آمریکایی نیز دیده می‌شود با این فرق که در رمان بوکوفسکی به طرزی هر چند سست و شاید مسخره بارقه‌ای از امید وجود دارد. مسخره از این جهت می‌گویم که خود نویسنده نیز علاقه‌ای به تراوشات فرضا متافیزیکی یا متعالی‌گونه از داستان‌هایش نداشته و اینها را می‌توان از داستان او صرفا برداشت نمود. نیک بلان یک کارآگاه ساده در منطقه هالیوود در لس‌آنجلس است که زندگی‌اش در عین تکرار و بی‌معنایی می‌گذرد اما در یک روز سه درخواست کاری عجیب و فانتاستیک (تخیلی) زندگی او را متحول می‌کند. ابتدا زنی که خود را فرشته مرگ معرفی کرده از وی می‌خواهد شخصی به نام سلین را برایش پیدا کند، سپس شخصی به نام جان بارتون از او می‌خواهد تا گنجشک سرخ هالیوود را برایش پیدا کند و سپس مردی به نام جک باس درخواست پیدا کردن سندی از خیانت زن جوانش از او می‌کند. نیک بلان که در حالتی از تعلیق به زندگی روزمره خود مشغول است با درگیری در این پرونده‌ها زندگی‌اش در شهر خشن و سرد و ترسناک لس‌آنجلس تنوعی می‌گیرد و درگیر این سه پرونده می‌شود. نیک سرانجام بابت پیدا کردن گنجشک سرخ هالیوود در تله دلالان که به دروغ و بابت اخذ مبلغی هنگفت به او گفتند که آن را پیدا کرده‌اند، گرفتار شده و خیلی الکی و مفت به آنها بدهکار می‌شود و سرانجام توسط همین دلال‌های خبیث لس آنجلسی که بسیار شبیه ماموران دادگستری کافکا بودند در بیرون شهر با چهار گلوله کشته می‌شود ولی در لحظه مردن گنجشک سرخ هالیوود و بانوی مرگ را می‌بیند. گنجشک سرخ هالیوود که از ابتدا یک درخواست سوررئال و یک فانتزی جالب بود و همه ذهن بلان را به خود مشغول داشت، اکنون در شکل یک گنجشک بسیار بزرگ در مقابل چشمان بلان تیر خورده نمایان می‌شود و فرشته مرگ بلان را امیدوار می‌کند که جایش در نزد گنجشک سرخ خوب است و بلان با خوشحالی به منقار گنجشک سرخ جسته و می‌میرد. گنجشک سرخ ناخواسته یک فانتزی شیرین در دنیای واقعی وحشی و خشن لس آنجلس است که در آن آدم‌های عوضی همواره زیاد و در کمین هستند و نیک بلان با اینکه تا حدی در روزمرّگی شهر غرق شده اما نسبت به تمام شهر و وقایع آن مثل موجودی بیگانه است که دوست دارد از آن نجات یابد و گنجشک سرخ معبری برای این نجات است. درواقع زندگی در این شهر که می‌تواند شامل خیلی شهرهای دیگر در دنیا باشد؛ شهرها و کلانشهرهایی که در آنها انسان تنهاست و نه نهادها به دادش می‌رسند و نه انسان‌ها، و در رنج و تنهایی ادامه حیات می‌دهد، زندگی در این شهرهایی که در آنها فقر، بیماری، گرانی، بیکاری، دلالی، رانت، ارتشا، فساد اخلاقی، فریبکاری، بیگاری، مزدوری، خشونت، و هزاران چیز رنج‌آور دیگر بیداد می‌کند، تنها یک امر فانتاستیک و خیالی است که می‌تواند تسکین بخشد و جز آن هیچ امید دیگری وجود ندارد. به عبارتی، قدرت خیال و تخیل دست کم در وضعیت فلاکت و بدبختی می‌تواند محرکی برای ادامه حیات باشد.

اما سرانجام باید این نتیجه را گرفت که در این دنیا و در کل هستی خیر و شر و نور و تاریکی با هم هستند یعنی به میزانی که تاریکی و بدبختی هست، خیر و نیکی هم وجود دارد و تاریکی هرگز به امر مطلق تبدیل نمی‌شود و باید به روشنی امیدوار بود که امید مایه حرکت و بهبود است و به تعبیر هوشنگ ابتهاج (2022-1928) امید هیچ معجزی ز مرده نیست و بنابراین توصیه می‌کند که: بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش ... زنده باش و مولوی هم می‌گوید: کوی نومیدی مرو امیدهاست/ سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

   تصور بر این است که امید با ایمان، عقل و عشق رابطه مستقیم ولی با پوچی رابطه معکوس دارد؛ یعنی هرچه میزان پوچی افزایش یابد امید نیز کمتر می‌شود.
   این امید در تعالیم دینی هم هست؛ اینکه هیچ راهی به سوی ابدیت و الوهیت بسته نیست و همیشه امید بخشش و رهایی هست. این امید با انتظار نیز گره خورده است و انتظار روزهای بهتر، روزهای آکنده از عدالت و برابری و صلح و تقوا و رفاه و روشنایی خواهد رسید.
   فلسفه نیز امید را برای زندگی انسان حیاتی دانسته است. افلاطون امید را برای زندگی انسان ضروری می‌دانست و نقش آن را در عاملیت انسان برای آینده نیز روشن می‌دانست، یعنی لذت و خواستی که در آینده محقق خواهد شد و این نوع امید عقلانی است و همچون فضیلتی است که محرک انسان برای تلاش در جهت رسیدن به اهداف آینده است.
   در داستان بیژن و منیژه در شاهنامه فردوسی، بیژن و منیژه هر دو گرفتار شدند؛ بیژن گرفتار چاه و منیژه هم سرگردان و آواره بر سر چاه؛ ثریا چون منیژه بر سر چاه / دو چشم من بدو چون چشم بیژن (منوچهری دامغانی). از آن طرف گرگین پهلوان ایران و همراه نابکار بیژن در ماموریتی که با هم داشتند، خبر کشته شدن بیژن را به دروغ به دربار ایران اعلام می‌کند ولی گیو پدر بیژن باور نمی‌کند و معتقد است پسرش زنده است. پادشاه خردمند و زیبای ایران کیخسرو پسر سیاوش در جام جهان‌نمای خود بررسی می‌کند و بیژن را می‌یابد و رستم را با همراهانی به سمت توران می‌فرستد تا او را بیابند و آنها پس از ماجراهایی بیژن و منیژه را پیدا کرده و به ایران برمی‌گردانند و آن دو با هم ازدواج می‌کنند. آنچه بیژن را گرسنه و تنها در ته چاه، منیژه را حیران و مطرود بر سر چاه و گیو را اندوهگین و منتظر در سرزمین ایران زنده نگه داشت، امید  بود.
   بیژن و منیژه که دو دلداده هستند تبعات رنج‌آور عشق خود را پذیرفته‌اند و منیژه به خاطر بیژن از دربار پدرش افراسیاب اخراج شده و تنها بیژن برای او مانده و چاه؛ و بیژن نیز از عشق او و امید به بازگشت به ایران در ته چاه امیدوار است و سرانجام آن جام کیخسرو شاه پهلوان ایران را در بن چاه می‌یابد و آن دو دلداده نجات می‌یابند. پس امید در عمق تاریکی چاه هم وجود دارد.
   ایمان در کنج قلب هر انسانی هست که حتی ممکن است از آن آگاه نباشد و ناگهان در تاریکی‌ها ظهور کند؛ چنانکه حتی فرعون که خود را خدا می‌دانست نیز در لحظه غرق شدن خدا را صدا زد. در اینجا ناامیدی بارقه ایمان را سربرآورد و ایمان به امیدواری منجر شد.