بزرگواران! واقعه‌ی این روز مبارک، واقعه‌ای بزرگ و تفسیر عملی واژه‌های والایی همچون اسلام، ایمان، احسان و بسیاری از معانی گرانسنگ است 

 چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟                   خویشتن را خاک و خوارى داشتن

چیست توحیدِ خدا آموختن؟                       خویشتن را پیشِ واحد سوختن 

۱-  تقابلِ غیرت الهی با مهرِ پدری، در دل ابراهیم علیه السلام: حق (تعالی)، به ابراهیم (علیه السلام) در سن پیری [۱]، اسماعیل (علیه السلام) را از هاجر (علیهاالسلام) ارزانی فرمود. ابراهیم به حکم یزدانی، آن‌ها را از سرزمین مقدس شام، به درّه‏اى بى کشت و زرع در کنار بیت الحرام‏ در سرزمین مکه‌ی مکرمه آورد. اسماعیل در آنجا نشو و نما می‌یافت.، تا روزی که ابراهیم از شام به دیدنشان آمد. او در آن وقت نوجوان شده بود. چنانکه روزی از شکار بازگشته بود، که از غبارِ شکارگاه، گَـَرد بر گـُلِ رخسارش نشسته و از تابِ آفتاب، طنابِ سُنبلِ پُرتابِ گیسوانش، آشفته به نظر می‌رسید. چون نظر خلیل (ع) بر اسماعیل افتاد، رخساری دید چون گـُلِ شکفته و عِذاری تابنده‌تر از مـاهِ دو هفته. مِـهرِ پدری از طبع بشری در حرکت آمد و جایِ محبتِ الهی را در دلِ ابراهیم تنگ کرد؛ دل در حیات او بست. اما غیرت الهی هم سلسله‌ی محبت را متحرک ساخت. زیرا: 

 جهانِ دل، جهانِ رنگ و بو نیست

درین عالم، بجز الله هو نیست 

چون شب هشتم ذی الحجه (ترویه) رسید؛ ابراهیم (علیه السلام) بعد از ادایِ وظیفه‌ی عبادت، به طریقه‌ی عادت، سر بر بالین استراحت نهاد، در خواب ندایش دادند: «ای خلیل! دعویِ محبتِ ما می‌کنی و مِهرِ فرزندی را در دلِ خود راه می‌دهی؛ آن اندازه که جای محبت ما را تنگ می‌کند؟! اگر تشنه‌ی وصالِ مایـی، برخیز و با دشنه‌ی تیز، سر دلبندِ ارجمند و فرزند عزیزت را ببُر که هرگز در یک دل، دو محبت نگنجد» [۲] ابراهیم از سطوتِ این خواب و از هیبتِ این خطاب بیدار شد. او که بنده‌ی خاضع خدا بود، برای نخستین بار در عمر طولانیش، لحظه‌ای از وحشت لرزید، بت‌شکنِ عظیمِ تاریخ، لحظه‌ای درهم شکست، از تصورِ پیامِ در منام، وحشت کرد اما، فرمان، فرمان خداوند است. جنگ! بزرگ‌ترین جنگ، است جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتحِ عظیم‌ترین نبردِ تاریخ، لحظه‌ای آشفته گردید! برای اولین بار، مزه و طعمِ دشواریِ انتخاب را چشید! لحظه‌ای در خود فرو رفت: کدامین را انتخاب می‌کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسؤولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، اسماعیلت را یا خدایت را؟ انتخاب کن! 

۲- سیدنا ابراهیم فهمید که در ذبحِ فرزند، مورد امتحان هویدای الهی است. اما از درون به زبان حال، زمزمه کرد که:‌ای الله و‌ای تنها محبوب من! تو را و امر ترا انتخاب کردم چه که: 

بی همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود                      داغ ِتو دارد این دلم، جای دگر نمی‌شود

دیده‌ی عقل، مست تو، چرخه‌ی چرخ پست تو                         گوشِ طرب به دست تو، بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند، دل ز تو نوش می‌کند                         عقل خروش می‌کند، بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال مـن تویی، مِلکت و مال من تویی                        آب زلال من تویی، بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم، بی‌تو نه مردگی خوشم                   سـر ز غـم تو چون کِشم؟ بی‌تو به سر نمی‌شود 

ابراهیم همه روز در ترویه و اندیشه‌ی این خواب بود. با ز شکی به دلش راه می‌یافت که آیا این امر رحمانی است یا وسوسه‌ی شیطانی؟ چون در شب عرفه به خواب رفت، باز‌‌ همان واقعه که شب اول دیده بود به او نمودند. چون روز عرفه شد دیگر صد در صد معرفت پیدا کرد به اینکه آن خواب رحمانی است. [۳] و در شب نحر و قربان نیز به همین طریق واقعه را دید، یقین او زیاد‌تر شد و دانست که مامور این امر می‌باید شد و اطاعت آن می‌باید کرد: 

خوابم بشد از دیده، درین فکرِ جگر سوز                    کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت؟

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد                    صلحی کن و باز آ، که خرابم ز عتابت

 الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

۳- هاجر (ع) قربانی را می‌آراید و راهی قربانگاه می‌کند: ابراهیم (علیه السلام) بعد از اینکه این واقعه را قطعی دید؛ عزم را مصمّم کرد. صبحِ روزِ نحر (در چنین وقتی)، به هاجر (علیها السلام) گفت: «برخیز و فرزند عزیز خود را، کِسوتی فاخر و خِلعتی طاهر بپوشان که او را به میهمانی دوستی می‌برم. خانه‌ی چشمش را با سرمه، سیاه کن که جواریِ دعوت سرایِ دوست، چشمِ انتظار در راه دارند و گیسویِ مِشکینش را، تاب بده که خدّامِ ضیافتِ خانه‌ی دوست، حلقه زده ایستاده‌اند و سودایِ وصالِ او را در سر دارند. [۴] هاجر جامه‌ای نو بر فرزندِ ارجمند خود پوشانید؛ و روی و مویش را شست، شانه کرد، ببوسید و ببویید. دوباره ابراهیم (علیه السلام) هاجر را گفت: «که کارد و ریسمان و رَسَنی هم بیاور تا با خود ببرم.» هاجر گفت: «ای خلیل الله! پیوستن به سرایِ میهمانی، بزمِ مواصلتِ دوستان باشد و کارد، آلتِ قطیعه و هجران است، آنجا به چه کار آیدت؟» خلیل فرمود: «شاید که قربانی باید کرد؛ قربانی بی‌کارد و رَسَن، کاری مشکل است.» الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

۴- گفتگویی صمیمانه و هولناک که هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است: خلیل و اسماعیل، هاجر را وداع کرده و از خانه بیرون آمدند. و روی به منا نهادند. «فَلَمَّا بَلَغَ» هنگامی که اسماعیل رسید «مَعَهُ» با پدر خود «السَّعیَ» به سنی که می‌توانست که با پدر در حوایج سلوک نماید و در طریق عبادت و طاعت او را یاری دهد. «قاَلَ» ابراهیم گفت به شفقت، مرحمت، مهر و محبت: «یا بُنَیَّ» «ای پسر عزیز، دردانه و دلبند من، می‌دانی که «تجمّلِ قربتِ الهی، بی‌تحمّلِ بلا و کُربتِ نا‌متناهی» میسّر نشود و «تناولِ شهدِ لقایِ الهی، بی‌تجرّعِ زهرِ بلا» دست ندهد. و من مدتی است که کمرِ مقاساتِ بلیّات بر بسته؛ و بر مَرصَدِ صبر و شکیبایی، مترصّدِ وُرود و وُفورِ محنت و اذیّت نشسته‌ام. اما هیچ بلایی بدین ابتلا نمی‌رسد که «إنّی أرَی» پیوسته می‌بینم «فِی المَنَام» در خواب «أنّی أذبَحُکَ» که من با دستانم ترا سر می‌برم. یعنی پیاپی در خواب می‌بینم که داغِ فِراقِ چون تو فرزندی را بر دلِ بریان می‌نهم. و ترا به زخمِ تیغِ بی‌دریغ قربان می‌کنم:

جامیا دل به غم و درد نه اندر رهِ عشق                    که نشد مردِ ره آنکس که نه این درد کشید

«فَانظُر» پس در این کار در نگر «مَاذَا تَرَی» که چه نظر داری؟» (البته بزرگواران! این کلام سیدنا خلیل، بر وجهِ مشاورت با اسماعیل نیست. زیرا که مشورت در امورِ واجب و حتمی، غیر معقول می‌باشد؛ بلکه به جهت آن است که تا معلوم کند که اسماعیل در این بلیه‌ی عظیمه و آزمایش بزرگ، تا چه اندازه، شکیبایی و ثبات قدم دارد، یا آنکه جزع، فزع، بی‌تابی و بی‌طاقتی می‌کند.) اسماعیل (علیه السلام) چون این کلام را، از پدرِ بهتر از جانش شنید، از روی دلخوشی، با طوع و رغبت «قَالَ» با خطاب مؤدبانه و محترمانه گفت: که «یاَ أبَتِ»‌ ای پدر بزرگوار و محترم من، اگر هزار جان می‌داشتم و فرمانِ الهی نازل می‌شد که همه‌ی آن‌ها را قربانی ما کن بی‌تعلّل و اهمال همه را در راه او فدا می‌کردم. آیا با این نیم‌جانی که دارم مضایقه خواهم کرد؟ «إفعَل مَا تُؤمَر» آنچه را که به آن فرمان یافته‌ای انجام ده و آنچه ترا در خواب نموده‌اند به جای آر «سَتَجِدُنِی» زود باشد که مرا در این امر بیابی «إن شَاءَ الله» اگر خدا خواهد «مِنَ الصّابِرین» از صبر کنندگان بر ذبح. یعنی اگر مشیّتِ ربانی، توفیقِ سبحانی و اراده‌ی صمدانی، قرینِ سال و حالِ من شود، من متحملِ این بلیّه‌ی عظیمه شوم و اصلاً در آن اضطراب و جزع نکنم چه که پدر جان «مـِِثلِ مرا بَدَل هست اما حضرت جلیل را بدَل نیست، فرزند را عوض ممکن است و حضرت عزّت را عوض نه. پس از حضرت عزت فرمان دادن و از من امتثالِ آن نمودن و از تو که خلیلی، تیغ کشیدن و قربانی کردن است. ‌ای پدر بعد از این اگر گویند که ابراهیم برای فرمان حق، پسر را در باخت، ذکر خیر مرا هم بکنند که اسماعیل در راه رضای او، سر را در باخت.» 

نهان اندر دو حرفی، سرِّ کار است                           مقامِ عشق، منبر نیست دار است

براهیمان ز نمرودان نترسند                                   که عودِ خام را آتش عیار است

 الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

۵- وسوسه‌های شیطان به هاجر، اسماعیل و ابراهیم (علیهم السلام): بزرگواران! شیطان قسم خورده است که بر سر راه مستقیم الهی در کمین همه‌ی بندگان صالح خدا بنشیند. سپس از پیش رو، از پشت سر، از طرف راست و از طرف چپ به سراغ ایشان برود و با وسوسه‌اش بیشتر آنان را از رسیدن به مقام شاکران باز دارد. بزرگواران نکند ما خلیلیان، بر خلاف خلیل و آل خلیل با حق در ستیز و با ابلیس به صلح باشیم‏: 

کجا سر بر آریم ازین عار و ننگ                که با او بصلحیم و با حق بجنگ‏

از کعب الاحبار روایت است که «هنگامی که خلیل (علیه السلام)، اسماعیل را از نزد مادرش هاجر، بیرون آورد، ابلیس پر تلبیس، بر این قضیه مطلع شد و با خود گفت: «که وقت آنست که مکری سازم تا بنای خاندان خُلّت را بر اندازم. ابتدا با خود تأمّل کرد که قوّتِ شکیباییِ زنان، کمتر و دلِ مادران به جانبِ فرزندان مایل‌تر است. اول به وسوسه‌ی او پردازم. پس به صورت پیری نزد هاجر آمد و گفت: «ای هاجر، می‌دانی خلیل، اسماعیل را کجا می‌برد؟» گفت: «بلی به مهمانی دوستی می‌برد.» ابلیس گفت: «ای غافل، وی را می‌برد تا رخسارِ گـُلنار او، را به زخمِ تیغِ خونریز، خونبار گرداند. و سَنبلِ پُرتابِ او را از دمِ تیغِ تیز، به خونِ سرخ، خضاب و رنگین کند.» هاجر گفت: «ای پیرِ خِـرِف شده، عجب اگر تو ابلیس نباشی! پدری چون خلیل، پسری چون اسماعیل را که میوه‌ی نو رسیده‌ی نهالِ نهادِ خود، نو باوه‌ی باغِ خُلت و گلدسته‌ی بوستانِ ملت است چگونه دلش اجازه دهد، که بر خاک هلاکت اندازد؟» گفت: «مدّعایِ او آنست که: خوابی دیده و حضرتِ عزت او را چنین فرموده که فرزند خود را در راه ما قربانی کن.» هاجر گفت: «خلیل دروغ نگوید. اگر فرمان رب العالمین بدین صورت صادر شده باشد، هزار جانِ هاجر و فرزندانش، فدایِ فرمانِ حضرتِ رب العالمین باد.» 

ما قلم در سر کشیدیم اختیارِ خویش را                         نفسِ ما قربانِ توست و رختِ ما یغمایِ تو

ما سرا پایِ تو را‌ ای سروِ تن چون جانِ خویش                 دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پایِ تو

ابلیس از هاجر نومید شد و به نزد خلیل آمد و گفت: «ای ابراهیم، هزار جانِ مقدّس، فدایِ کمانِ ابرویِ اسماعیل است، تو می‌خواهی که گردن او را، خون‌آلود کرده، چون تیرِ پرتاب به رویِ خاک افکنی و رُخساره‌ی تابانِ او را خونبار سازی و مویِ مجعّدِ او را به خون خضاب و رنگین کنی. در این باب، تأمّل نمای و در این کار فکری فرمای!» ابراهیم (علیه السلام) دانست که او شیطان است، تیرِ استعاذه، بر کمانِ «لا حول» نهاده و به جانبِ وی افکند. اما او منزجر نشد و گفت: «ای ابراهیم، خواب تو شیطانی است؛ وگر نه حق (تعالی)، کسی را چگونه به ناحق به قتلِ فرزند امر نماید؟» ابراهیم گفت: «تو خود شیطانی و ترا بر انبیا دستی نباشد، خواب من رحمانی است و امری که دوست فرموده، مشتمل بر حکمت‌های پنهانی است و من به غیر از فرمانبُرداری چاره‌ای ندارم.» ابلیس گفت: «ای خلیل! آخر چگونه دلت دهد که به دست خود، چنین فرزندی را هلاک کنی؟» ابراهیم (علیه السلام) را آتشِ غضب در اشتعال آمد و گفت: «ای مردود و مطرود، در آن دم که مرا در آتش نمرود افکندند، جبرئیل که بدرقه‌ی مقربانِ درگاه است به آزمایش خواست که عنانِ توکّل و زمامِ توسّل مرا از طریقه‌ی توجّه به حضرتِ دوست بگرداند، سخنِ او در دل من اثر نکرد، تو که واپس‌ترین این راهی، می‌خواهی که مرا به وسوسه و تلبیس از راه بدر کنی؟! نه هرگز نتوانی. به جلال ذوالجلال که اگر مرا از مشرق تا به مغرب فرزند باشد و فرمان الهی در رسد که همه را به دست خود بکش و قربانی کن، فی الحال همه را به دست خود به تیغ بی‌دریغ بکُشم و هیچ باک ندارم. زیرا که جز رضایِ الهی و خشنودیِ حضرت باری، مرا در دل مراد نیست.» 

نه اختیارِ منست این معاملت لیکن

رضایِ دوست، مقدم بر اختیارِ منست

سعدی! رضایِ دوست طلب کن نه حظِ خویش

عبد آن کند که رایِ خداوندگارِ اوست 

چون ابلیسِ خسیس، از وسوسه‌ی ابراهیمِ خلیل، محروم ماند، پیش اسماعیل آمد و گفت: «ای غنچه‌ی گلستانِ رسالت و‌ ای میوه‌ی نو باوه‌ی بوستانِ عزّت و جلالت! هیچ می‌دانی که پدر، ترا کجا می‌برد؟» گفت: «به مهمانی دوستی می‌برد.» گفت: «اشتباه کرده‌ای! او ترا به مهمانی نمی‌برد بلکه ترا می‌برد تا سرت را ببرد و می‌گوید که حق تعالی مرا در خواب گفته که فرزند خود را قربانی کن.» اسماعیل گفت: «ای پیرِ بی‌تدبیر، اگر فرمان، فرمانِ حضرتِ عزت است هزار جان اسماعیل، نثارِ امرِ جلیل و فدایِ خواستِ خلیل باد.» ابلیس گفت: «ای پسر! ترا تحمّلِ تیغِ تیز نباشد، با پدر در این امر، منازعت کن و از پیش او بگریز.» اسماعیل گفت: «در گذر از این که من سر از فرمانِ حق بر نمی‌تابم و رخ از امرِ این چنین پدر نمی‌پیچم. ‌ای پیرِ نا‌بالغ، ندانسته‌ای که هر حکم و فرمانِ جلیل (جل جلاله)، راحتِ روحِ من و هر کارِ پسندیده‌ی خلیل (علیه السلام)، سرمایه‌ی فتح و فتوحِ من است.» 

ابلیس، دیگر باره، مبالغه آغاز کرد و ابراهیم (علیه السلام) مقداری راه در پیش برد. اسماعیل نعره زد که «ای پدر، این پیرِ گمراه مرا می‌رنجاند.» خلیل گفت: «ای فرزند! این ابلیسِ رو سیاه و بد‌ترین سگانِ این درگاه است؛ سنگی چند در کار او کن که سزایِ سگِ پر آشوب و جنگجوی،، ضربتِ سنگ است.» اسماعیل، سنگی چند به جانب آن خاکسار انداخت و آن سگِ بی‌آزرم را سنگسار ساخت. و گفت: ای لعین! چون ترا گفتند سر بنه، گردن کشیدی، لاجرم طوقِ «إنَّ عَلَیکَ لَعنَتِی» یعنی بر توست لعنت من، از سوی خدا در گردنت افتاد؛ چون مرا گویند که سر بباز، اگر گردن ننهم، گردنِ جانِ من از طوقِ شوقِ «إنَّهُ کَانَ صَادِقَ الوَعدِ» محروم ماند. شیطان اینجا نیز کاری پیش نبرد و منکوب و مخذول گشت. [۵] 

مکر شیطان در خودش پیچید شـکـر

دیو هم خود را سیه رو دید شـکـر 

«ان کید الشیطان کان ضعیفاً» (نساء: ۷۶)

۶- وصیتهای اسماعیل: ابراهیم (ع) چون که در سرزمین منا قرار گرفت، اسماعیل را در پیش خود بنشاند. و کارد و رسن را از آستین بیرون آورد و بر زمین نهاد و صورتِ حالِ واقعه را دوباره تقریر کرد و گفت: «ای فرزند، هیچ وصیتی داری که به جای آورم؟» گفت: «آری، سه وصیت دارم از من قبول کن. 

اول آنکه به وقت کشتن، دست و پای مرا محکم ببندی. ابراهیم گفت: «ای فرزند، نزد خداوند می‌روی و جَزَع می‌کنی؟» گفت: «ای پدر، جَزَع نمی‌کنم، این وصیت به جهت دو معنی است: یکی آنکه، زخمِ کاردِ خونریز، چون به گلوی من برسد مبادا که دست و پای زنم و صورت اضطراب از من به وجود آید و بدین حرکت، نام مرا از فهرست صابران بیرون کنند. دوم آنکه، التزامِ حُرمتت، بر من واجب است؛ شاید که در وقتِ اضطراب، دست و جامه‌ی تو، به خونم آلوده شود و بدین بی‌ادبی، از جمله‌ی اَربابِ عقوق و عصیان گردم» 

ورت باید که سنگ کعبه سازی 

چو اسماعیل فرمانِ پدر کن

ابراهیم این وصیت را قبول کرد و گفت: «دیگر چه وصیت داری ‌ای اسماعیل؟» گفت: «دیگر آنکه به وقت سر بریدن، صورتم را بر خاک نهی. و در این وصیت نیز دو چیز ملاحظه کرده‌ام: یکی آنکه حضرت عزّت، «خواری و زاری بندگان» را دوست می‌دارد. و «روی هایِ گـَرد آلوده و جبین‌های خاک فرسوده و به خون غلطیده و گلگون شده» را در نزدِ وی قدری هست و چون مرا بدین حال ببیند به نظر رحمت در من نگرد. 

گر خدا گوید چه آوردی برای ما ز خاک؟

رویِ گَرد آلودِ خود بنمایم اندر گورِ تنگ

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاکِ جهانِ مجبور

خودگری، خودشکنی، خود نگری پیدا شد

دیگر آنکه تعلّق خاطر پدران به محبت بر فرزندان، بسیار است؛ می‌ترسم که در حالتِ تیغ راندن، نظرِ تو بر روی و مویِ من افتد و سلسله‌ی مهر و شفقتِ پدری در حرکت آید و در فرمانِ حضرتِ یزدان، تأخیری واقع شود و خدای نا‌کرده آن تأخیر، عین تقصیر شود.» ابراهیم (علیه السلام) را در این حالت رقـّت آمد و گفت: «این وصیت را نیز قبول کردم. وصیت سوم کدامست اسماعیل؟!» الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

گفت: «ای پدر! چون به خانه بازگشتی، مادرِ فراق دیده و هاجرِ هجران کشیده همینکه مرا همراه تو نبیند، بجوشد و از غُصه بخروشد. و به درد دل، زاری آغاز کند. و از سوزِ سینه و حرارتِ جگر نعره زند. درخواستم آنست که با وی درشتی نکنی و سخنِ سخت نگویی. که فراق و دوریِ فرزندان بر مادران به غایت صعب و دشوار باشد. او را به تلطّف و نرمی دلداری فرمای و ابوابِ تسکین و تسلّی را بر دلِ وی بگشای و سلامم را به او برسان و بگوی که اسماعیل گفت: که مرا حلال کن مادر و در فراقِ من صبور باش که خدای تعالی صابران را دوست می‌دارد و چون که این فرزندِ مستمند، به دیدارِ تو خو کرده و به خدمت و ملازمتِ تو انس گرفته بود؛ دعای خیرم را، از خاطرِ عاطر فرو مگذار.» 

بس دعایِ سحرت مونسِ جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری

ابراهیم این وصیت نیز قبول کرد. [۶] الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

۷- ابراهیم مقدمات ذبح را فراهم می‌کند: ابراهیم با دلی قوی و اراده‌ای آهنین، دست و پای اسماعیل را بست. خروش از ملأ اعلی بر آمد و فغان از ملائکه‌ی عالمِ بالا برخاست. در حالی که، در حال پدر و پسر، و تفویض و تسلیم ایشان به نظاره ایستاده بودند، می‌نگریستند، می‌گریستند و می‌گفتند: «یا رب! چه بزرگ بنده‌ای است ابراهیم، که او را بخاطرت در آتش افکندند، باک نداشت. و اکنون برایت و در راه رضایت، فرزند را قربانی می‌کند، هیچ غم ندارد.» حق (سبحانه) بدیشان خطاب کرد: «یا ملائکتی! ما به او خلعتِ خُلّت پوشانیده و ساغرِ محبت نوشانیده‌ایم. خوب می‌داند که راهِ گلستانِ محبت، از خارِ ابتلاء و محنت، خالی نیست.» 

عشق را در خون تپیدن آبروست

ارّه و چوب و رسن، عیدین اوست

«فـَلـَمـَّا أسلـَمَا» پس آن هنگام که پدر و پسر، حکم خدای را، گردن نهادند یعنی پدر به فدای پسر و پسر به فدای سر، سر نهادند. «و َتَلّـَهُ» و پدر پسر را بیفکند «لِلجَبِین» بر پیشانی. و تیغِ تیز بر حلق او نهاد. «در روایتی آمده که ابراهیم، تیغِ تیز را چندین بار کشید، ذره‌ای از پوست، گوشت و رگِ اسماعیل را نبُرید. ابراهیم در غضب فرو رفت و کارد را از عصبانیت از دست بیفکند. کارد به قدرت الهی با وی در سخن آمد که: «ای پیغمبر خدا! بر من چرا خشم می‌گیری؟ «ألخـَلِیلُ (جل جلاله) یَِأمُرُنِی بِـِالقـَطع» خلیل مرا امر به بریدن می‌فرماید: «و الجَلیلُ یَنهانی عن القطع». و ملِک جلیل مرا از بریدن باز می‌دارد. «و من آن می‌کنم که جلیل می‌خواهد نه خلیل.» 

اگر تیغِ عالم بجنبد ز جای

نبُرّد رگی تا نخواهد خدای

گر نگهبان من آنست که من می‌دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

گر هر دو جهان خواسته باشند چه سود؟

چیزی که خدا نخواست حاصل نشود

«وَ إِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا کاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ» اگر ناراحتى و زیانى خدا به تو برساند هیچکس جز او نمى‏تواند آن را برطرف سازد. «وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ» (یونس: ۱۰۷) همچنین اگر خداوند اراده کند خیر و نیکى به تو برساند، هیچکس توانایى ندارد که جلو فضل و رحمت او را بگیرد. الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

8- ابراهیم لباس صداقت را بر خوابش پوشانید: «وَ نَادَینَاهُ» و او را ندا کردیم «أن یَا إبراهِیمُ» که ‌ای ابراهیم «قد صدَّقتَ الرّؤیَا» آن خوابت را راست کردی، یعنی به سببِ عزمِ جزمِ تو بر کردن آن کار، لباس و جامه‌ی صداقت را بر آن خواب پوشانیدی؛ ما هم همین را از شما می‌خواستیم نه گوشت و خون اسماعیل را. پس بند و ریسمان را از دست و پای اسماعیل بردار. او را از بند ابتلا خلاص کن «إنَّا کَذلکَ» به درستی که ما هم چنان که بر نیکویی عمل ابراهیم و اسماعیل به آنان پاداش دادیم و تـَرَح ایشان را به فـَرَح و محبّت را به مسرّت تبدیل کردیم؛. همچنین «نَجزِی المُحسِنِین» نیکوکاران را پاداش می‌دهیم. «إِنَّ هَذَا» بدرستی که این ابتلا و امتحان ابراهیم «لـَهُوَ البَلاَءُ المُبِین» هر آینه آزمایش هویدا بود. که به آن، مخلصِ محبِ صادق و ثابت قدم از محبِ قلاّبی مشخص شود و معلوم گردد.» 

خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

نازپرورده تنعّم نبَرَد راه به دوست

عاشقی شیوه‌ی رندانِ بلا کش باشد

الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

در اخبار آمده: «هنگامی که ابراهیم اسماعیل را ذبح می‌نمود فرشتگان در کار آن دو متعجب و از آن واقعه متحیر بوده و می‌گفتند: «آیا ابراهیم سخی‌تر است به این خاطر که فرزند را فدا می‌کند؟ یا اسماعیل جوانمرد‌تر است که به رضایِ خود، در راه خدا جان می‌بازد؟» زبان حال خلیل می‌گفت: «که جوانمردی مرا سزد که فرزندِ ارجمندِ خود را برایِ رضایِ دوست قربانی می‌کنم.» و به لسانِ اشارت، اسماعیل می‌فرمود: «که من سخی‌ترم که جان عزیزم را در راه خدا در می‌بازم.» اما جبـّار جلیل (جل جلاله) هر دو را از این کار معزول کرد و فرمود که: «جُود من بیشتر و کَرَم من از همه در پیش است؛ که نا‌کُشته را از ابراهیم، کُشته حساب آورده و قوچ نا‌خواسته را از برای اسماعیل فدا می‌فرستم.‌ای جبرئیل! برو و فدا برای اسماعیل ببر؛ و ابراهیم را بگو که خواب خود را، راست کردی. و شرط فرمانبُرداری را به جای آوردی.» الله أکبر.. الله أکبر.. الله أکبر

ابراهیم (علیه السلام) متحیّر ایستاده بود که جبرئیل در رسید و گوسفندی از بهشت آورد که فرمود: «و َفـَدَینـَاهُ» و فدا دادیم اسماعیل را «بِذِبحٍ» به قوچی «عَظِیمٍ» بزرگ. بزرگ بود یا از حیث جثّه، یا به اعتبار مرتبه و منزلت. چه که مــُرسِـل و فرستنده‌ی آن، مَـلِک جلیل، و آورنده و قاصدش، حضرت جبرئیل، و مرسَـل الیه و گیرنده‌اش، ابراهیم خلیل بود. حاصل آنکه، جبرئیل آن را نزدِ خلیل آورد و گفت: «ای خلیلِ بزرگوار و‌ ای صاحبِ وفادار! حضرت عزّت، تو را سلام می‌رساند و می‌گوید: «که بر دعویِ خُـلـّت بی‌چون و چرا، قربانیِ فرزندِ ارجمند را، گواه گذرانیدی، پس رسن را از دست و پایِ فرزندِ دلبند بگشای و به دست و پایِ این گوسفند ببند و آن را قربان کن.» ابراهیم دستِ فرزند را بگشاد و آنگاه پایِ گوسفند را ببست و گفت: «ای فرزند! جبرئیل، سلامِ ملکِ جلیل را به تو آورده و می‌گوید: که دوست فرموده که ‌ای اسماعیل! به تیغ بلا صبر کردی و رسم تسلیم و اطاعت را به جای آوردی، دست دعا بردار و هرچه مراد تست به زبان آر تا صله‌ی عطا، در دامن مدعای تو نهم.» اسماعیل دست برداشت و به نیاز تمام گفت: بار خدایا هر که را از امت پیغمبر آخر الزمان (صلی الله علیه وعلی آله وصحبه وسلم) که در حالت رفتن از دنیا تیغ زبان او بر شهادت توحید تو یعنی لا إله إلا الله و محمد رسول الله روان باشد گناه او را به من ببخش.». جواب آمد که «ای اسماعیل و ‌ای پسندیده‌ی رب جلیل؛ و نور دیده‌ی خلیل! مرادت بر آوردیم و گنهکاران امت فرزندت را با آن شرط به دعای تو بخشیدم.» چرا که نه؟ درحالی که فقط امت مسلمان سبکسری نکرده راه پدرشان ابراهیم را ادامه می‌دهند: «وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِیمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اصْطَفَیْناهُ فِی الدُّنْیا وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ وَ قالُوا کُونُوا هُوداً أَوْ نَصارى‏ تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً» (بقره: 131-132) 

ربود عقل و دلم را جمالِ آن عربی

درونِ غـمزه‌ی مستش، هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم گر من ‌ای خواجه

کنون چو مست و خرابم، صلایِ بی‌ادبی

پریر رفتم سرمست بـر سـرِ کویش

به خشم گفت: چه گم کرده‌ای؟ چه می‌طلبی؟

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عربی

أتَیتُ أطلُبُ فی حَیّکُم مَقَامَ أبی

برادرم، پدرم، اصل و فضل من عشق است

که خویشِ عشق (بخدا) بماند، نـه خویشِ نسبی

 

 پانوشتها و ارجاعات

---------------

[۱]- زاد المسیر فی علم التفسیر، ج۳، ص۵۴۷، ۲- مروج الذهب، ج۱، ص۴۵، ۳- الکاشف، ج۶، ص۳۵۱، ۳- تفسیر المراغی، ج۲۳، ص۷۲، ۴- التفسسیر المنیر فی العقیدة والشریعة، ج۲۳، ص۱۱۴. 

[2]- اخرج البیهقی فی شعب الایمان من طریق الکلبی عن ابی صالح عن ابن عباس رضی الله عنهما قال اتنا سمیت ترویه وعرفه لان ابراهیم علیه السلام اتاه الوحی فی منامه ان یذبح ابنه فرای فی نفسه امن الله هذا‌ام من الشیطان فاصبح صائما فلما کان لیله عرفه اتاه الوحی فعرف انه الحق من ربه فسمیت عرفه». الدر المنثور فی تفسیر الماثور، ج۵، ص۲۸۴. «ان ابراهیم علیه السلام رای فی منامه لیله الترویه کانه یذبح ابنه فاصبح مفکرا هل هذا من الله تعالی او من الشیطان؟ فلما راه ذلک لیله عرفه یومر به اصبح فقال عرفت یا رب انه من عندک» مفاتیح الغیب، ج۵، ص۳۲۵. 

[3]- سمی ذلک الیوم عرفه لان ابراهیم رای لیله الترویه فی منامه ان یومر بذبح ابنه فلما اصبح یومه اجمع‌ای فکر امن الله هذا الحکم امن الشیطان وسمی الیوم من فکرته ترویه ثم رای لیله عرفه ذلک ثانیا فلما اصبح عرف ان ذلک من الله فسمی الیوم یوم عرفه». الکشف والبیان عن تفسیر القران، ج۲، ص۱۱۰. 

[۴]- و به خبر چنین آمده است که چون ابراهیم علیه السلام به خواب دید که اسماعیل را بکش. دل بر آن بنهاد که او را بکشد واین نذر او وفا کند وهاجر را گفت که این پسر اکنون بزرگ شد او را با من بفرست تا کاری می‌کند و جلد ومردانه بر آید وبه نیرو گردد.» ترجمه‌ی تفسیر طبری، ج۶، ص۱۵۳۴. در اخبار است که چون ابراهیم علیه السلام آن خواب بدید دیگر روز مادر اسماعیل را گفت: که او را بر ساز که من او را مهمان دوست خویش خواهم برد. هاجر اورا غسل داد و جامه‌ی نو در پوشانید و موی او را بشانه کرد وسرمه درکشید و از پس ابراهیم فرا کرد.» تفسیر سور آبادی، ج۳، ص ۲۱۰۴. هاجر را گفت می‌خواهم که خدای را عز و جل قربانی کنم اندر ان وادی که گوسپندان ایستاده‌اند و می‌خواهم که اسماعیل را با خود ببرم سرش بشوی و موی را شانه کم وگیسوانش بباف و او را نیکو بیارای تا خرم شود وبا خود ببرم» کشف الاسرار و عده الابرار، ج۸، ص۲۹۰. 

[۵]- فتمثل الشیطان لهم فی صوره الرجل ثم اتی‌ام الغلام و قال اتدرین این یذهب ابراهیم بابنک؟ قالت لا قال انه یذهب به لیذبحه قالت کلا هو اراف به من ذلک. فقال انه یزعم ان ربه امره بذلک. قالت: فان کان ربه قد امره بذلک فقد احسن ان یطیع ربه ثم اتی الغلام فقال اتدری این یذهب بک ابوک؟ قال لا قال فانه یذهب بک لیذبحک قال ولم؟ قال زعم ان ربه امره بذلک قال فلیفعل ما امره الله به سمعا وطاعه لامر الله ثم جاء ابراهیم فقال این ترید؟ والله انی لاظن ان الشیطان قد جاءک فی منامک فامرک بذبح ابنک فعرفه ابراهیم فقال الیک عنی یا عدو الله فوالله لا مضین لامر ربی فلم یصب الملعون منهم شیئا. 

[۶]- وفی الخبر ان الذبیح فال لابراهیم علیه السلام حین اراد ذبحه یا ابت اشدد رباطی حتی لا اضطرب و اکفف ثیابک لئلا ینتضح علیها شیء من دمی فتراه الی فتحزن و اسرع مر السکین علی حلقی لیکون الموت اهون علی و اقذفنی للوجه لئلا تنظر الی وجهی فترحمنی و لئلا انظر الی الشفره فاجزع و اذا اتیت الی امی فاقرئ‌ها منی السلام». الجامع لاحکام القران، ج۱۶، ص۱۰۵.