بی‌هیچ تردید آثار ادبی از تراوشات ذهنی صاحبان ایده در می‌آید، ذهنیت انتقادی روشنگرانه می‌تواند مکاسب مفیدی را به جامعه انسانی عرضه کند اما یک ادیب می‌تواند جازم هم باشد و با توجه به پایبندی به یک ایدئولوژی هر آنچه دارد در جهت توجیه و تعمیق همان ایدئولوژی نماید. ایدئولوژی در چرایی باید‌‌ها و نبایدها آرمان خود را سرفراز و دیگر آرمان‌‌ها را مطرود می‌بیند. نویسنده‌ی سر سپرده به ایدئولوژی کم نه به ورطه افراط و تفریط می‌غلتد و ممکن است بسیاری از آرمان‌‌های انسانی را فدایی همان ایدئولوژی نماید.
این نویسنده بسیار متفاوت از روشنفکر برآمده از دل عصر روشنگری مبتنی بر عقل نقاد است. نمونه آن اولین رمان رئالیسم سوسیالیستی بنام زمین شخم خورده اثر میخائیل شولوخف است.ادبیات ایدئولوگانه هرگاه مسلط گردد خودبه‌خود زمینه را برای ظهور و پیدایش ادب نقاد فراهم می‌کند، اما چون این ادیبان بر خلاف ایدئولوژی حاکم قلم می‌زنند به چوب اهل غضب گرفتار می‌آیند و رنج تبعید، زندان و شکنجه جسمی و روحی و حتی قتل را سپری می‌کنند، اما بسیاری هم از این هول و بلا نجات می‌یابند اما از فرط رسیدن به بن بست‌‌ها خود کشی می‌کنند، اما الکساندر عیسایویچ سولژینتسین(1918-2008م) قوی تر از این‌‌ها بود که به دام‌‌های خود خاسته و دگر خواسته بیفتد. او 60 سال تمام با سرطان روده دست و پنجه نرم کرد و با نوشتن گولاک واقعیت استالینسیم روسیه را تصویر کرد، مرزهای کشور را درنوردید و به بام‌‌های دیگر رسید. زندگی کردن در جایی که همه مرده‌اند و ماسک‌‌های از زندگی بر چهره زده‌اند به غایت کاری دشوار است. یک تعریف جامعه شناختی از انسان می‌گوید که انسان موجودی است که در حال شدن است و این به معنای دگردیسی مرحله به مرحله حیات اوست که در کشاکش دهر چون که هرچه بیشتر بر آن پتک بکوبند نرمتر و متعادل تر و انسان تر می‌شود، شاید هم عرفان همان نمد شدن باشد که هرچه بیشتر بکوبیش خاک آن بیشتر گرفته می‌شود و تمیزتر می‌گردد.

عین همین داستان را در قانون ابتلا می‌بینیم که راز خلقت انسان آنست که به خیر و شر مبتلا می‌شود.

خروج ازهر کدام موفقیت است و در این راستا عصاره او که همان ایمان، عمل صالح، صبر و دعوت است در نمایش انظار پرده می‌افکند. سولژنیتسین هم زمانی ایدئولوژی کمونیسم را برگزید، اما روشنفکری و آزاداندیشی وی چنان بود که از آن پوسته برون جست و به دیگران پیوست. شوروی گذشته و شاید هم حال ملتی بود که وقتی دچار بی ایمانی و بی اعتقادی شد همه‌ی گذشته خود را هم می‌خواست نابود کند.

نویسندگان اخلاق گرا و نوعدوست در جهان کم نیستند، اگر مدعا‌‌های غوغاسالاران ایدئولوژی‌‌های حاکم فرصتی دهند تا صدای آنها هم شنیده شود. بارها با خود اندیشیده ام که مگر میراث انسانیت نباید بماند تا روز به روز فربه تر شود و انسان تر شویم، پس چیست و با چه کاردانی می‌خواهد که این میراث نباشد و ناخلفان بر خوان ریزه خواری سفره‌‌های ایدئولوژی قاهر کور بنشیند و نفس کشیدن را ممنوع کنند، گویی که آنها در کار خانه‌‌های خود اکسیژن تولید کرده و به فضا داده‌اند و آن را فقط به آنهایی می‌دهند که صلای زنده باد و مرده بادشان افلاک را پر کند.

صد دریغ و دوصد افسوس بر این افسونه گران ددمنش که نمی‌خواهند سیر انسان در تعادل و تعامل ادامه یابد. بسیار زیباست که بدانیم هر نویسنده ای از وجهی به واقعیت می‌پردازد مثلاً «آرتور کوستلر روی جنبه‌‌های روانشناختی شخصیت‌‌ها، جرج اورول با برجسته کردن جنبه‌‌های هیجان انگیز و احساس زندگی، آندره مالرو در سیاسی ترین آثارش شخصیت را به جستجوی درونی می‌فرستد و سولژنیستین مستقیماً روی تحمل ناپذیری مردم غیر خودی از سوی عوامل حکومت توتالیتر و نفرت متقابل مردم معمولی و روشنفکری‌‌های مستقل انگشت می‌گذارد.» میراث «توتالیتاریسم شبیه سازی مردم است و اینکه آنها در همه چیز به وحدت نظر برسند.» و این امر با منش نویسندگان جامعه گرایی چون سولژنیتسین نمی‌خواند. از مردی که می‌گفت: « هر چه عرصه سیاسی بیشتر در کشور گسترش می‌یابد به همان نسبت حیات معنوی ما بیشتر رو به انحطاط می‌گذارد» و « آزادی حقیقی انسان، آزادی درونی اوست... آزادی گزینش کردار همراه با احساس مسئولیت در قبال آن» و « فساد و تباهی روحی مردم ما طی این سالها وحشت زا است...شهر‌‌ها جاهایی شده‌اند که مردم شان در ریا و تزویر به سر می‌برند و از نان مفت تغذیه می‌کنند.»

به نظر می‌آید سولژنتیسین سوسیالیزم فاسد و تحقیر شده استالینیستی را در هم می‌کوبد و از دل آن دنبال نوعی معنویت است که آنرا در غرب زمان تبعید هم نمی‌یابد، همانگونه که در ورمونت آمریکا به سرزنش جامعه آنها پرداخت و روشنفکران چپ مستقل و دموکرات و لیبرال به او لقب « دایناسور متفکر سر برافراشته از استپ‌‌های روس» دادند.

بسیاری از این نویسندگان دنبال حقیقتی بودند و آنرا در بین ایدئولوژی‌‌های کمونیستی و لیبرال نیافتند زیرا هر دو از جزمیتی رنج می‌بردند که آنها را به قهقرا می‌برد و به علت نا آشنایی با بینش و منش صحیح دنبال معنویت می‌گشتند. بسیاری از آنان سر از معنویت بودی و بسیاری دیگر به عرفان گرایی به گونه اشراق‌‌های شبه هیپنوتیک دست زدند و کسی مانند تولستوی بود که به جوهر مسیحیت گرایش یافت.مسیحیتی که عملا با اهل علم در افتاده بود و محصول بشری را در تعارض با خواست خدا و مسیح می‌دید.

اما نگاه ایدئولوژیک اگر از سوی مسلمانان باشد آنهم با جزمیتی که هیچ گونه انتقادی را برنتابند بایستی بدانیم که این از مسلمانی ماست و رنه اسلام به ذات خود ندارد عیبی.

اسلام برنامه ای برای حیات است و طبیعی است که زندگی را سرشار از آزادی و عدالت می‌خواهد و برای قائم کردن آن آزادی حتما باید آزادی بیان و نوشتار باشد.

این نویسندگان اگر در یک نظام اسلامی آنگونه که ما از لابلای قران و سنت می‌فهمیم زندگی می‌کردند آن شکنجه‌‌های جسمی و روحی را تحمل نمی‌کردند و در نا امیدی جان نمی‌دادند.

درست است که اسلام دارای یک ایدئولوژی است اما این ایدئولوژی با انسان به صورتی واقعی مواجه می‌شود و با توجه به خصوصیات بارز انسانی او برخورد می‌کند.

برخی از این ویژگی‌‌ها عبارتند از:

الف) ربانی است، پس جاویدان می‌ماند و از سوی خداوند آمده است.

ب)ثابت است؛ انسان را درجایی محکم می‌کند و به او قوت قلب می‌بخشد.

ج)همه گیر است؛ به‌اندیشه وسعت همه زمانها و مکانها را می‌دهد.

د)هماهنگ است؛ هماهنگی میان جنبه‌‌های مختلف انسان را از خودباختگی یا آفت پذیری بشری حفظ می‌کند.

ه)عملگرا است؛ تنها اندیشه صرف نیست بلکه انسان را فعال و مثبت نگه می‌دارد.

و)واقعگرا است، تا انسان با تمام نیروهای خود سازندگی می‌کند و در برابر خود آیین و برنامه ای مانع فعالیت نمی‌یابد.

ز)یکتا گرا است.
ح)انسانی است.
ط)میانه‌رو است.
ی)شفاف و واضح است.

ادبیات پیرو همان اشارت ابتدایی استعدادی است که خداوند در نهاد انسان نهاده است تا هستی را از زوایه‌ای ببیند. اگر این زاویه از پستی نفس برآید همه‌ی هستی را شیطان‌گونه می‌بیند و اگر از درون مطمئن مؤمنانه برآید هستی را چنان زیبا می‌بیند که انگاری نور خداوند در سرتاسر آن جاری است.




نگاه به:

1.شهروند امروز. شماره 59.

2.ویژگی‌‌های ایدئولوژی اسلامی.سیدقطب.

3.ویژگی‌‌های کلی اسلام.دکتر قرضاوی.