سعاد محمد الصباح، شاعر و نویسنده‌ی کویتی می‌گوید:

«اصلا مهم نیست که بگویی:

«تو را دوست دارم»

مهم این است که بدانم:

چگونه مرا دوست داری!»

یکی از اوصاف بارز عارفان این است که می‌توانند آدمیان را همان‌گونه که هستند بپذیرند و دوست داشته باشند. ابوسعید ابوالخیر در این خصوص سخنی به غایت ژرف دارد: «با زاهدان، زاهد باش و با صوفیان، صوفی باش و با عارفان چنانک خواهی باش.»[1]

شاید از دلایلی که چنین خصیصه‌ای را در وجود آنان چشمگیر کرده است آگاهی آنان از محدودیت‌ها و جبرهایی است که از چهارسو آدمیان را دربرگرفته‌اند. با نظر بر همین ره‌یافت بود که آنان آدمیان را «معذور» قلمداد می‌کردند و مهر و نوازش خود را بلاشرط و ماندگار بر آنان می‌گستراندند. گویا هر چه دیگران را در انتخاب رسم و شیوه‌ی زیستن‌شان مختار تصور کنیم بیشتر از آنان فاصله می‌گیریم. اسپینوزا می‌گوید: «انسان ها بیشتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را مختار فرض می‌کنند، و کمتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را ضروری و مصمم می‌دانند.»[2]

از شیخ ابوسعید ابوالخیر سؤال کردند که  ای شیخ! ما الفتوّة؟ شیخ گفت: حقیقة الفتوة أن تعذر الخلقَ فیما هم فیه[حقیقت جوانمردی این است که خلق را، در آنچه هستند، معذور داری.][3]

نقل است که شیخ ابوبکر واسطی به گورستان جهودان میرفت و می‌گفت: «این قومیند همه معذور، وایشان را عذر هست.» مردمان این سخن شنیدند، او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی. قاضی بانگ بر او زد که: «این چه سخن است که تو گفته یی که جهودان معذورند؟» شیخ گفت: «از آنجا که قضای توست، معذور نِیند؛ اما از آن جا که قضای اوست، معذورند.»[4]

نقل است که شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»[5]

سهل تستری گفته است: «با عارفان همنشینی کن از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی را به نزدیک ایشان تأویلی بود لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند.»[6]

عارفان به تعبیر حافظ «لطف دایم» دارند، چرا که آدمیان را کمتر مختار فرض می‌کنند و اغلب آنها را معذور می‌دانند. این بیت از ناب‌ترین ابیات حافظ است:

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

ویکتور هوگو جایی در رمان بی‌نوایان می‌گوید که اگر قاضی در می‌یافت که مجرم دربندی که هم‌اکنون در پیش اوست از چه دالان‌ها و پیچ‌ و خم‌هایی عبور کرده و چه شرایطی را پشت سر نهاده تا گرفتار چنین موقعیتی شده هرگز به خود اجازه نمی‌داد که درباره‌ی او داوری کند.

یادم است سال‌ها پیش یکی از کشیشان مسیحی که برای شرکت در همایشی به ایران آمده بود می‌گفت که مشکل بشر بیش از آنکه ناشی از بدسگالی و بددلی باشد محصول سوء فهم یکدیگر است. او می‌گفت مشکل اساسی ما این است که دچار و مبتلا به یک سوء‌تفاهم جهانی هستیم. حرفش برایم خیلی عمیق و مهم آمد.

ما آدمیان به فهمیده شدن نیاز داریم. نیاز مبرم به درک شدن شاید از دلسوزی و شفقت و حمایت مهم‌تر باشد. چه دلسوزان فراوانی که در زندگی ما تنها به اتکای نیک‌خواهی و دلسوزی آسیب‌های گوناگون و صدمه‌های جبران‌ناپذیر به جا نهاده‌اند. همه‌ِ‌ی ما بیش و کم در زندگی و تجربه‌ی زیسته‌مان موارد متعددی را سراغ داریم که دلسوزی عاری از درک و فهم تفرد و فردانیت ما، نیک‌خواهی تهی از احترام به یگانگی شخصیت و استقلال منش ما، چه رنج‌های جان‌سوزی بر ما تحمیل کرده است.

ولتر می‌گفت: «ما باید متقابلا نسبت به هم بردبار باشیم، برای آنکه همه ما ضعیفیم، نامعقولیم، آماده‌ی دگرگونی و ارتکاب اشتباهیم. یک نی خوابیده در لجن توسط باد آیا به نی دیگری که در جهت عکس آن خوابیده خواهد گفت: بدبخت، مثل من سینه‌خیز برو، وگر نه درخواست خواهم کرد تو را از ریشه دربیاورند و بسوزانند.»[7]

این جمله از مشهورترین توصیه‌ها و قواعد هنجارین اسپینوزا، فیلسوف بزرگ اخلاق است:

«کسی را مسخره نکردن، به حال کسی گریه نکردن، از کسی نفرت نداشتن، بلکه او را درک کردن.»[8]

نه کسی را استهزاء و تمسخر کنیم، نه به حال نزارش زاری و افغان کنیم و نه با داوری کردن از او فاصله بگیریم و طردش کنیم. فهمش کنیم. این توصیه‌ی اسپینوزا را به گمان من باید یک قاعده‌‌ی زرین اخلاقی برشمرد و دستور‌العمل تعامل با دیگران  دانست.

این نوشته را با ذکر گفته‌هایی از چند صاحب‌نظر که می‌توانند در تبیین حقیقت یک دوستی ناب و مصفا یاری‌گر باشند به پایان می‌برم:

«این روش من در تعریف عشق میان دو دوست است. عشق میان برادران، عشق میان والدین و فرزندان، عشق میان یک زوج، عشق به شکل‌های مختلف. دوست دارم حرفهایم را بشنوی بی آنکه درباره‌ی من قضاوت کنی. دوست دارم که نظر بدهی بی‌آنکه نصیحتم کنی. دوست دارم به من اعتماد کنی بی آنکه محتاج من باشی. دوست دارم به من کمک کنی بی آنکه بخواهی به جای من تصمیم بگیری. دوست دارم مراقبم باشی بی‌آنکه بخواهی بر من سلطه داشته باشی. دوست دارم مرا نگاه کنی بی‌آنکه بخواهی ویژگی‌های خودت را در من طرح‌ریزی کنی. دوست دارم مرا در آغوش بگیری بی‌آنکه مرا خفه کنی. دوست دارم مشوّقم باشی بی آنکه مرا وادار به کاری کنی. دوست دارم حمایتم کنی بی‌آنکه خود را مسؤول من بدانی. دوست دارم بدون دروغ گفتن از من محافظت کنی. دوست دارم نزدیکم باشی بی آنکه تسخیرم کنی. دوست دارم آن چیزهایی از من که دوست نداری را بشناسی، می‌خواهم آنها را بپذیری و نخواهی که تغییرشان بدهی. می‌خواهم بدانی که همین امروز می‌توانی روی من حساب کنی بدون قید و شرط.»[9]

«برای دوست داشتن دیگران لازم نیست که هر بار آن ها را ببوسید و کاسه های برنجتان را میان گرسنگان جهان سوم توزیع کنید. برای دوست داشتن دیگران:

آن ها را کمتر تحت بازجویی قرار دهید. کمتر در مسند داوری بنشینید. بگذارید آنچه را می خواهند بپوشند، آن گونه که می‌خواهند زندگی کنند، و همانی باشند که خود می‌خواهند؛ همانی که هستند.»[اندره متیوس]

«من شما را دوست دارم. من باید شما را دوست بدارم، پس شما را دوست دارم. شما انسان هستید، پس من شما را دوست دارم. من همه‌ی انسان ها را، هر طور که باشند، دوست دارم. من هرگز انتخاب نمی‌کنم. دانشمند و عمله هر دو برای من یکسان‌اند. چون هر دو نفس می‌کشند پس با هم برابرند. چون آدمها نفس می‌کشند پس به هم شبیه‌اند و چون به هم شبیه‌اند پس ارزش دارند. انسان ارزش ندارد مگر با عشق به دیگران. انسان بدون عشق وجود ندارد. من باید به شما کمک کنم، پس می‌خواهم که کمکتان کنم.

فردِ سالم تحقیر نمی‌کند، بلکه می‌تواند متوجه عیبی بشود و همین عیب، عشقش را باعث می‌شود. برای فردِ سالم دوست داشتن خوبی‌های دیگری دلیل عشق نیست بلکه دوست داشتن ِ عیب‌های دیگری بزرگ‌ترین دلیل ِعشق است.»[11]

«یک عشق وجود دارد که می‌گیرد یا مالک می‌شود، و این عشق ناپاک است. و عشقی وجود دارد که می‌دهد یا در تماشا می‌اندیشد، و این پاکدامنی است.

دوست داشتن، واقعاً دوست داشتن، دوست داشتنِ محض، گرفتن و به چنگ آوردن نیست: دوست داشتن، یعنی نگاه کردن، یعنی پذیرفتن، یعنی دادن و فنا شدن، یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست، یعنی لذت بردن از چیزی که نداریم، یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی‌نهایت فقیر می‌سازد، و این تنها دارایی و تنها ثروت است... پاکی فقر است، از دست دادنِ مالکیت است، رها کردن است.»[12]

«اگر آنچه را که تو می‌خواهی نمی‌خواهم، لطفاً سعی نکن به من بگویی که آنچه که من می‌خواهم اشتباه است. یا اگر من اعتقادی متفاوت با اعتقاد تو دارم، حداقل پیش از آن که دیدگاه مرا تصحیح کنی کمی درنگ کن. یا اگر هیجانات من کمتر یا بیشتر از توست، سعی نکن از من بخواهی که احساس قوی‌تر یا ضعیف‌تری داشته باشم. من حداقل الان از تو نمی‌خواهم که مرا درک کنی. این کار وقتی امکان‌پذیر است که از تلاش برای تغییردادن من به شکل یک نسخه دیگر از خودت دست برداری.

من ممکن است همسر، فرزند، دوست یا همکار تو باشم. اگر اجازه دهی که من خواسته‌ها، هیجانات، اعتقادات و باورهای خودم را داشته باشم، آنگاه ممکن است یک روز در آینده متوجه شوی که من در اشتباه نبوده‌ام. بنابراین نخستین گام در درک من این است که مرا به حال خود بگذاری. منظورم این نیست که به روش من اعتقاد پیدا کنی بلکه می‌خواهم دیگر سرکشی‌های من ناراحت و آزرده‌ات نکند. و در تلاش برای درک من، برای تفاوت‌های من با خودت ارزش قائل شو و نه تنها به دنبال تغییر من نباش بلکه آن تفاوت‌ها را حفظ کن و حتی آن‌ها را پرورش بده.» [14]

«عشق فعال بودن است، نه فعل‌پذیری؛ «پایداری» است نه «اسارت». به طور کلی خصیصه‌ی فعال عشق را می‌توان چنین بیان کرد که عشق در درجه‌ی اول نثار کردن است نه گرفتن...

گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه‌ی فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه‌های گوناگون عشق مشترکند. اینها عبارتند از:

دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام، و دانایی، اینکه عشق به دلسوزی نیاز دارد، به وضوح در عشق مادر به فرزند دیده می‌شود. اگر مادری به فرزندش توجه نداشته باشد و درتغذیه‌ی او، شست وشوی او، و آسایش‌های جسمی او اهمال کند، هرگز نمی‌توان صمیمیت عشق او را پذیرفت. عشق او وقتی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد که ببینیم برای کودکش دلسوزی می‌کند. در مورد عشق به حیوانات و گلها نیز این مسئله صادق است. اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می‌کند گل‌هایش را آب دهد، طبیعتاً «عشق» او را به گل باور نخواهیم کرد. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می‌ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد، عشق هم نیست. جوهر عشق «رنج بردن» برای چیزی و «پروردن» آن است، یعنی عشق و رنج جدایی‌ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می‌دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می‌کند که عاشقش باشد.

دلسوزی و توجه ضمناً جنبه‌ی دیگری از عشق را در بر دارند؛ و آن احساس مسئولیت است. امروز احساس مسئولیت با اجرای وظیفه، یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است، اشتباه می‌شود. در حالی که احساس مسئولیت، به معنای واقعی آن، امری کاملاً ارادی است؛ پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر، خواه این احتیاجات بیان شده باشد، یا بیان نشده باشند. «احساس مسئولیت کردن» یعنی توانایی و آمادگی برای «پاسخ دادن.» آدم عاشق جواب می‌دهد، زندگی برادرش تنها مربوط به برادرش نیست، بلکه از آن او هم هست. او برای همنوعان خود احساس مسئولیت می‌کند، همانطور که برای خود احساس مسئولیت می‌کند. این احساس مسئولیت، در مورد مادر و کودکش، بیشتر به معنی دلسوزی برای احتیاجات بدنی کودک است. درمورد عشق بزرگسالان، عشق بیشتر متوجه احتیاجات روانی است.

اگر جزء سوم عشق یعنی احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه‌جویی و میل به تملک دیگری سقوط می‌کند. منظور از احترام، ترس و وحشت نیست؛ بلکه توانایی درک طرف، آنچنان که وی هست، و آگاهی از فردیت بی‌همتای اوست. احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می‌خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او آنچنان که هست، نه مانند چیزی برای استفاده ی خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می‌کند احساس وحدت می‌کنم. واضح است که احترام آنگاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم. احترام تنها برپایه‌ی آزادی بنا می‌شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، «عشق فرزند آزادی است»، نه از آن سلطه‌جویی.»[13]

«می‌گویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم

اما وقتی باران می‌بارد چتر به دست می‌گیری

می‌گویی آفتاب را دوست دارم

اما زیر نور خورشید به دنبال سایه می‌گردی

می‌گویی باد را دوست دارم

اما وقتی باد می‌وزد پنچره را می‌بندی

حالا دریاب وحشت مرا وقتی می گویی: دوستت دارم.»[باب مارلی]

«تو گفتی که پرنده‌ها را دوست داری

اما آن‌ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی‌ها را دوست داری

اما تو آن‌ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل‌ها را دوست داری

و تو آن‌ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.»[ژاک پره‌ور]

---

ارجاعات:

1. چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، 1385

2. رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، 1384

3. آنسویِ حرف و صوت: گزیده‌ی اسرار التوحید در مقامات ابوسعید ابوالخیر، انتخاب و توضیح محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ سوم،1388

4 و 5 و 6. تذکرة الاولیاء، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح رینولد آلن نیکلسون، انتشارات اساطیر، چاپ دوم،1386

7 و 8. رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل

9. نامه‌هایی برای کلودیا: حرف‌های یک روان‌درمانگر گشتالتی به یک دوست، خورخه بوکای، ترجمه رضا اسکندری، نشر آراسته، 1390

10. میرا، کریستوفر فرانک، ترجمه لیلی گلستان

11. رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل

12. لطفاً مرا درک کن!، نوشته دیوید کِرسی

13. هنر عشق ورزیدن، نوشته اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، انتشارات مروارید، چاپ بیست‌وسوم، 1384