«گر بدین سان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاج ِ خشک ِ کوچهی بنبست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکام اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز ِ بیبقای خاک.» [احمد شاملو]
مدتی است که تأمل در فیلم «هانا آرِنت» یکی از دلمشغولیهای من شده است. این فیلم به گفتهی منتقدان بهترین فیلم در بیان ارزش تفکر و اندیشیدن است. هانا آرِنت(1906-1975م) فیلسوف سیاسی و متفکر آلمانی و یهودیتبار پرآوازهی قرن بیستم است. کارگردان در این فیلم میکوشد تا تنها به برههای از زندگی او که به شکلگیری ایدهی «ابتذال امر شرّ» انجامید بپردازد. یعنی ماجرای محاکمهی آدولف آیشمان که در اسرائیل روی داد و هانا آرنت در جلسات محاکمهی او حضور پیدا کرد. آدولف آیشمان که در جریان جنگ جهانی دوم(1935-1945) دستور جنایات متعددی را صادر کرده بود و لقب «قصاب اروپا» را یدک میکشید، پس از شکست آلمان نازی موفق شد به همراه خانوادهاش به آرژانتین بگریزد اما توسط عوامل سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) شناسائی و ربوده شد. آیشمان به اسرائیل منتقل و در دادگاهی در اورشلیم به جرم «جنایت جنگی»، «جنایت علیه بشریت» و «جنایت علیه یهودیت» محاکمه شد. دادگاه پس از حدود یکسال حکم به اعدام آیشمن داد.
«هانا آرِنت» فیلمی است ساختهی خانم فُن تروتا که بیش از آنکه بخواهد روایتی از زندگی فیلسوف آلمانی را پیش چشم تماشاگرانش بیاورد، روایتی است از چگونگی پرداخت ایدهی ابتذال امر شرّ در ذهن او؛ اندیشیدن به آیشمانی که در قفسی شیشهای قاطعانه به همهی سؤالها جواب میدهد؛ از زیرِ بارِ همهی مسؤولیتها شانه خالی میکند و خود را آدمی اخلاقگرا میداند که چارهای جز اجرای دستورِ مافوقِ خود نداشته است.
مدتی است به این حقیقت خیلی فکر میکنم. به استعداد و قابلیت ناپیدا کرانِ آدم که میتواند به طرز غولآسایی شرارتبار و فاجعهآفرین باشد و البته به این توان و ظرفیت نیز که در حدّ عظیمترین قدّیسان و نیکان عالَم، نیکخواه و خوشقلب و مایهی مباهات نوع انسان گردد. بهجای آنکه انگشت شگفت بر لب، مفاخر اخلاقی عالَم انسانی را موجوداتی غریبه فرض کنیم، بهتر است به نیروی نهفته در وجود خود که توانایی چنان اوج گرفتنی را میدهد التفات کنیم. به جای آنکه نسبت به شریران عالَم انسانی آکنده از خشم و کینه و نفرت شده و لبالب از حسّ انتقام و کینجویی باشیم بهتر است به قابلیت بد بودن، فرعون بودن، آیشمان و هیتلر بودن که در وجود یکایک ما جاخوش کرده توجه کنیم و از رویش و جان گرفتن آن برحذر باشیم.
«اندکی بدی در نهاد تو
اندکی بدی در نهاد من
اندکی بدی در نهاد ما...
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود میآید.
آبریزی کوچک به هر سراچه- هر چند که خلوتگاه عشقی باشد-
شهر را
از برای آن که به گنداب در نشیند
کفایت است.»[احمد شاملو]
دیدگاه عارفان را از اینرو دوست دارم که میکوشند از حوادث تاریخی و رویدادهای آفاقی و بیرونی تفسیری انفسی و درونی به دست دهند. مولانا میگفت:
گر تو فرعون «منی» از مصر «تن» بیرون کنی
حالیا در خود ببینی موسِی و هارون خویش [غزلیات شمس]
و در مثنوی میگوید:
موسِی و فرعون در هستیِ توست
باید این دو خصم را در خویش جُست
آنچه در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
آتشت را هیزم فرعون نیست
ور نه چون فرعون او شعله زنیست
گر بیابد آلتِ فرعون او
که به امرِ او همی رفت آبِ جو
آنگه او بنیاد فرعونی کُند
راه صد موسی و صد هارون زند
عارفان سعی داشتند در ابعاد فرعونی و موسایی وجود خود تأمل کنند و ریشههای شرارت و دنائت و بدسگالی و رذیلت را در درون خود بیابند.
بیشهای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک [مثنوی: دفتردوم]
این بیشهزار وجود آدم، که ریشهی تمام شرارتهای نوعِ آدم را در خود دارد، حقیقتاً هراسیدنی است.
وقتی در یک خودنگری صادقانه در درون خود کندوکاو میکنم میبینم که خطاهای ریز و درشت اخلاقی من، عمدتاً محصول گسست گفتوگو با شهود و وجدان اخلاقیام بوده است. ما پیش از اینکه بخواهیم با دیگران گفتوگو کنیم، به تعبیر مارتین بوبر لازم است که با خویشتن خود و وجدان خود به گفتگو بنشینیم. مرزشکنیهای اخلاقی ما غالباً محصول فقدان تفکر و تخیل و گفتوگو است. محصول اینکه خود را سوگلی جهان و قطب دایرهِی امکان فرض میکنیم و به آثار و نتائجی که عمل ما بر زندگی و روح و روان دیگران مینهد اندیشه نمیکنیم. لباب اخلاقی زیستن این است که من، دیگری را چونان خودم فرض کنم و خود را جای او بگذارم. فقدان تفکر و گفتوگو آدمی را در پیلهی ستبر خود محصور میکند و گرفتار حصار خود شدن همان و نادیده گرفتن دیگران همان. به تعبیر حافظ: «یک نکتهات بگویم: خود را مبین که رَستی.»
«استفادهی آرنت از کلمهی ابتذال و ربطِ آن به مفهوم شرّ به منزلهی کمبها دادن به مسؤولیت آیشمان در تدارک و عملِ جنایتهای نازی در بازداشتگاههای مرگ نیست. از نظرِ آرنت، ابتذالِ شرّ ویژگیِ فردی است که به طور کامل قابلیت اندیشیدن و داوری در موردِ اعمالِ خود را از دست داده است. او معتقد است که یکی از بزرگترین جنایتها نیندیشیدن است. و به همین دلیل آیشمان از نگاه آرنت نه یاگو است و نه مکبث. آیشمان در واقع مردی است که گفتوگوی درونی با وجدانِ خود را به کل از دست داده است و این عدمِ گفتوگو موجب عدمِ آگاهی او از وجودِ شرّ میشود.»[هانا آرنت و سیاست مدرن؛ رامین جهانبگلو؛ فصلنامهی بخارا؛ شمارهی 58]
هانا آرنت که خود تبار یهودی دارد، در تحلیل شخصیت آیشمان نظری را ارائه میدهد که موجب ناخرسندی یهودیان میشود. او با تأمل در جلسات دادرسی آیشمان به این نتیجه میرسد که جنایات آیشمان نه ناشی از خوی درندگی یا فوران خشم و کینهی او، بلکه محصول فقدان نیروی تفکر و تخیل در او بوده است.(مصطفی ملکیان به دقیقترین شکل از ضرورت شکوفایی قدرت تخیل برای یک زندگی اخلاقی در مقالهی «تخیل آری، توهم نه»؛ که در کتاب «حدیث آرزومندی» نشر یافته سخن میگوید و از قضا به دادگاه آیشمان و دیدگاه هانا آرنت اشاره میکند) آیشمان با وجدان خویش گفتوگو نمیکرد و به نتائج اقدامات خود نمیاندیشید. او اساساً به رنجی که قربانیان تصمیمات او متحمل میشدند التفات و توجه نداشت و تنها به شکل مکانیکی به تبعیت از فرمان و قانون اعتنا میکرد. آیشمان نمادِ اکثریت آدمهای روی زمین است که نااندیشیده زندگی میکنند و در اطاعت از قوانین نهادینه شده و قالبهای پاگرفتهی اجتماعی بیسنجشگری و خودارزیابی دست به عمل میزنند. آیشمان و جنایات او محصول ایدهیِ رائج همرنگی با جماعت و معذور دانستن مأمور است. آیشمان میگفت که تنها از قوانین و دستورات فرمان بُرده و مرتکب خطایی نشده است. او میگفت همهی اقداماتش از سرِ وفاداری به مافوق و قانون بوده است. هانا آرِنت آیشمان را یک انسان معمولی میدید که از سرِبیفکری و تبعیت محض مرتکب جنایت شده است. گرچه او را تبرئه نمیکرد اما به جای آنکه پیِ تسلیِ روان مجروح یهودیان و آسیبدیدگان باشد و از آیشمان، هیولایی بیشاخ و دُم به تصویر بکشد در پیِ ریشهیابی شرارت بود. میخواست خاستگاه رویش شرارت را دریابد و بر خطر پدیدآمدنش از درون تکتک انسانها انگشت تأکید نهد. او میگفت آیشمان در درون هر یک از ماست. اگر تخیل نکنیم. اگر با وجدان خویش در گفتگویی مداوم نباشیم. اگر به همنوایی با قالبهای تثبیتشده تن دهیم و جرأت اندیشیدن را از خود سلب کنیم. اینجاست که ارزش تفکر و اندیشیدن در مانعشوندگی و بازدارندگی از شرارت روی مینُماید. تأملات هانا آرنت در باب دادگاه آیشمان موجب رنجیدگی یهودیان شد. در فیلم میبینیم که دوست دیرینه و بسیار نزدیک او «کورت» به همین سبب از او روی گرداند و او را به خاطر اینکه به قوم و ملت خود پشت کرده در خور سرزنش دانست. وقتی کورت که در بستر مرگ افتاده بود به هانا آرنت با لحنی گزنده میگوید «تو مردم خودت را دوست نداری؟» آرنت پاسخی در خور تأمل میدهد:
«مردمِ من؟ مردم، کورت! هیچوقت مردم را دوست نداشتهام. من فقط دوستهایم را دوست دارم و این تنها عشقی است که قادر به ابراز آن هستم.»
اما دوستی که نمیتواند دگراندیشی و تفکر مستقل هانا آرنت رو تاب آورد در واپسین لحظات به او پشت میکند و تنهایش میگذارد.
در پایان فیلم در یک سخنرانی فوقالعاده گیرا که هانا آرنت در تبیین ایدهی خود در حضور دانشجویان عمدتاً شاکی و معترض میکند بر اهمیت تفکر و اندیشیدن به عنوان فضیلتی که مانع از بروز فجایع عظیم میشود تأکید میکند. آخرین قسمت سخنرانی او این است:
«ناتوانی در امر تفکر باعث شد تا مردم عادی شرارت را در بزرگترین مقیاس انجام دهند، تا حدی که بیسابقه بود. دانش بیانگر میزان تفکر نیست بلکه قابلیت تشخیص خیر و شر است که اهمیت دارد، تشخیص زیبایی از زشتی. امیدوارم که تفکر به مردم این قدرت را بدهد که در این لحظات حساس، مانع وقوع فجایع بیشتری شوند.»
در انتهای سخنرانی نافذ او دانشجویان که سخت متأثر شدهاند برای او دست میزنند، اما هانا آرِنت که میداند تفکر حقیقی با تنهایی ملازمه دارد، هم چنان که بیاعتنا به وازنشها و سرزنشهای دوستان و نزدیکان و یهودیان، بر بیان دیدگاه خود پای فشرد و آنهمه تهدید و توبیخ را به هیچ گرفت، برای کف زدن و تحسین آنان نیز وقعی ننهاد و اوج قصه آنجاست که وقتی حضّار برای او کف میزنند او تمام مدت به آنها پشت میکند.
عزتالله فولادوند در مقالهی «مفهوم شرّ در فلسفهی هانا آرنت» مینویسد:
«آیشمان دارای نیروی فکری لازم برای سنجش ابعاد انسانی جنایات خود نبوده و کشتار یهودیان را نیز در ردیف دیگر وظایف اداری میدانسته است. آرنت بر این عقیده بود که آیشمان از نظرِ روانی و به علتِ فقدانِ قدرت تخیل نمیتوانسته مجسم کند که چه بلایی بر سرِقربانیانش میآورند و آنان چه رنجی میکشند... اگر از چنین نیرویی بهره میبُرد میتوانست در نزدِ خویش،در عالم ذهن، به ابعاد انسانی و اخلاقی آن تبهکاریها واقعیت و ملموسیت بدهد. آیشمان عاجز از تفکر بود...
بر خلاف تصور عامّه بزرگترین تبهکاران کسانی مانند ریچارد سوم و یاگو در نمایشنامههای شکسپیر یا بعضی از شخصیتهای داستایفسکی نیستند که بد میکنند و از بدکاری خود دچار عذاب میشوند؛ بل که کسانیاند همچون آیشمان که هرگز زحمت آشنایی با آن خویشتنِ درونی را به خود ندادهاند... بزرگترین بدکاران کسانیاند که اساساً به یاد نمیآورند؛ زیرا هرگز بهآنچه کردهاند حتا فکر نمیکنند و اگر کسی شرّی را که مرتکب شده است به یاد نیاورد، هیچ چیز جلودارش نیست... از قدیم به گوش شهروندِ خوبی مانند آیشمان فرمان خدا را خوانده بودند که «قتل مکن»؛ اما همین شهروندِ خوب وقتی نظام اخلاقی عوض شد و شنید «قتل کن» تغییر اخلاق داد؛ حال آنکه ناسازگاران با عقاید قالبی جامعه و دگراندیشان و کسانی که همرنگِ جماعت نمیشدند و عادت چونوچرا داشتند از مشارکت در نظامِ اخلاقی نوظهوری که هیتلر و نازیها تحمیل کرده بودند سرباز زدند. بنابراین کسانی که آلتِ شر میشوند همرنگان جماعت و افراد مبتذلاند.
نه تنها آیشمان و همکارانِ او که مستقیماً در جنایات دست داشتند؛ بلکه همچنین مردمی که-بهقولِ کانت- هرگز نخواستند از صغارت و عدمِ بلوغِ فکری بیرون بیایند و خوداندیش شوند، مردمی که به همان آسانیکه لباس عوض میکنند ارزشهای اخلاقی خود را نیز عوض کردند و همرنگِ جماعت شدند و سکوت کردند و با رژیم هماهنگ شدند، همه باید در جایگاه متهمان بنشینند.»[مفهوم شرّ در فلسفهی هانا آرنت؛ عزتالله فولادوند؛ فصلنامهی بخارا؛ شمارهی 58]
نظرات
ش.ا
05 اسفند 1392 - 12:48سلام و تشکر از آقای قطبی چه سخت است همرنگ جماعت شدنی که خود هزار رنگ هستند.