آب دیده تا چه دید او از نهان تا بدان شد او زچشمهی خود روان
- میدانی چه مدت است که ساکن و خشک شدهای، کجایند چشمههای وجودت؟ کجاست آبی که که هر روز از آن مینوشیدی، به امید کدام دریای شیرین از این چشمهسار وجودت فرار کردی؟ کی بر میگردی تا باز رسوبات را بزدایی و وجودت جوشان گردد؟ تو که از این چشمه زیاد نوشیدی، گمان میکنی قطرهای برایت ندارد؟
- تلفن همراهت را خاموش کن، کمی به اطرافت بنگر، تو پیش از این دستانت را رو به بارش آسمان بلند میکردی و با خدایت گرم گفتگو میشدی، با او رازهایت را بیان میکردی فکر میکنی حالا به آن بلندیها نیازی نداری؟ میشناسی کسی را که تو قبلاً در آغوش مهرش بالیدن میگرفتی.
- یادت هست که با کسانی که برادرت میدانستی مینشستی و با هم بر خوان دعوت و ایمان جمع میشدید، به یاد بیاور آیا اکنون نشستن با کسانی که پیوسته تو را تهی میسازند بر همنشینی با آنان ترجیح میدهی؟
- این صبح نمیخواهی قرآن را باز کنی و به یاد تلاوتهای گذشتهای که تو دوران کودکیت میشماری باز هم در پی آن شیرینیهای باشی که تناول کردی؟ یادت هست آن زمانی که قرآن را با دستانمان میگرفتیم و بدون اینکه معنای آن را بدانیم برای هرکلمهای دنیای خیالی میساختیم.
- از روبروی تلویزیون برخیز و به مسجد برو. یادش به خیر زود وضو میگرفتیم تا اجر جماعت را از دست ندهیم، چه نمازهای بودند و چه شهدی را مینوشیدیم، نمیدانم با این همه نشستن و کانال عوض کردن چه بهدست آوردیم که بر دستهای لطیف نماز جماعت ترجیح دادیم.
- چه خوش بود یاد بزرگان و عالمان و عارفان با همتهایشان در میآمیختیم، با رنجهایشان میگریستیم، بر کتابهایشان بوسه میزدیم، کپی گفتارهایشان را به هر قیمتی که بود میطلبیدیم و جرعهجرعه از کلامشان مینوشیدیم، و اکنون کتابهای پر زرق و برق فلاسفه و سخندانان چنگی به دل نمیزند و هربار حسرتی و دغدغهای دیگر.
صیقل عقلت بدان داده است حق که بو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بستهای ای بینماز وآن هوی را کردهای دو دست باز
- چه زیبا بود قیامهای شبانهمان، که هنوز که هنوز است طعم آنها را با خود داریم، اگر امشب هم بر خیزیم و با چشمانی گریان به تلاوت آیات نور بپردازیم، به تناول آن میوههای طربناک نائل میگردیم؟
- فکر کردیم که با کنارهگیری از مهمانی رفتن با دوستان همره بر ثروت خود میافزاییم و از تبسمهای سادهی آنان نجات مییابیم، ولی چه شد؟ عدهای دور ما را گرفتند که هر روز سفرههای رنگینتر میطلبند و در نگاهشان جز بیشتر طلبیدن و گلایههای نیشدار نشنیدیم.
- این همه نظرات عجیب و غریب را شنیدیم کدامشان به جان و دلمان نوازشی نمودند، ندایی میگوید برخیز و بگرد شاید برادری قدیمی را یافتی او را در آغوش بگیر و تبسم گذشتهات را نثارش کن، و به یاد نشستهای گذشته اشکهای خویش را مبادله کنید.
- اگر مرگم فرا رسد کجا خواهم بود با برادرانی که اندیشههایشان را همقدر خویش نمیدانم یا با ساحران سخنی که هر روز گره بر انبان تهی میزنند و به امید آب چه بسا در راهی به سراب مرا منتهی سازند. بهتر نیست پاهایم را همراه ترنم اذان بر دارم و با یکی از نمازگزاران حدیثی از پیامبری که دوستش میداشتم مرور نمایم، یادم هست چه لذتآفرین بود احادیثی که حفظ مینمودم و برای چاشنی کلام خود میخواندم!
- از پیمانی که دادیم و اکنون مضحکش میدانی نمیگویم، از اوراد و اذکاری که زبانت را با آن شیرین میساختیم، نمیگویم، از آن نشستهای علمافزا و شورآفرین نمیگویم، از آن خندهها و تبسمها زبانم لال. چه بهدست آوردم که اینها را از دست دادم. مشتی گناه و خرواری از تاریکیهای طی ناشدنی.
- از سخنان تکراری، چهرهای تکراری، امر و نهیهای تکراری، بینظمیهای تکراری، بیتفاوتیهای تکراری دعوتگران خسته شدهای رفتی سراغ کدام سخن نو، کدام چهرهی شاداب، کدام بیدستوری، کدام نظم فرحبخش، کدام فرد حساس؟ تو یقین داری که من تکراری نشدهام و در سرگردانی دست و پا نمیزنم؟؟
- دیگر بس است؟!! چطور چیزی ندارد و کارمان لنگ است!!! اینهمه بدگمانی و ناامیدی در انبان تنبلیهایم نهان است، من که میگفتم با دعوتم و کاری به سخن مردم ندارم پس چه شد؟!
نوح اندر بادیه کشتی بساخت صد مَثَل گو از پیِ تَسخَر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست میکند کشتی چه نادان ابلهی ست
نظرات