«هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود؛

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد؛

هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.» (سهراب سپهری)

هِلن کِـلر (1880- 1968)، نویسنده‌ی نابینا و ناشنوای آمریکایی، حکایتی سخت شگفت دارد. یک سال و نیم بیشتر نداشت که بر اثر بیماری مننژیت بینایی و شنوایی خود را از دست داد. آنا سولیوان، آموزگار معجزه‌گر و پرشفقتی بود که توانست به‌رغم‌ بهره‌ی اندکی که خود از بینایی داشت، به هلن آموزش بدهد. سولیوان راهی را به کار برد که هلن بتواند آن را درک کند. این راه شامل نشانه‌هایی بود و با فشار دادن این نشانه‌ها روی کف دست کلر، وی آنها را درک می کرد. آرتو پن در فیلم «معجزه گر» داستان تحسین‌انگیز موفقیت این معلم شفیق و هلن کلر را به تصویر می‌کشد

هلن کلر در شعری برای معلم خود که دریچه‌ای به روشنایی او بود، سُروده است:

«به ژرفای نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود

بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و

روح مرا رهایی بخشید.

فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می‌کوبیدم

حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ،

موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.

اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد در دستانم،

به آن ورطه‌ی پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد.

معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم.»  

اگر فقط سه روز برای دیدن فرصت داشته باشی و با ظلمتی که در شب سوم نزدیک می‌شود،‌ می‌دانی که خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چگونه آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟

 او در عالَم خیال تصور می‌کند که در میانه‌ی زندگی تنها و تنها سه روز به او فرصت دیدن می‌دهند  و پس از پایان روز سوم، تاریکی گریزناپذیر نابینایی دوباره بر او پرده می‌افکند  و در این فرصت خیالی به تماشای چیزهایی می‌رود که در تمام زندگی آرزوی نظاره کردن آنها را در دل داشت. آرزویی که هرگز مجال تحقق نیافت.

 خواندن این نوشته‌ی کوتاه برای ما که سرزندگی و شوق تماشا را از کف داده‌ایم و زندگی غبارگرفته‌مان در طاقچه‌ی عادت از یاد رفته است،  به‌سان نوشیدنیِ جان‌بخش و روح‌فزایی گوارا خواهد بود. از این نوشته گزارش‌های کوتاه و متفاوتی نیز موجود است.