او با شناختی كه از كارل یاسپرس (Karl Jaspers) پیدا كرده، تصمیم می‌گیرد به دانشگاه هایدلبرگ برود تا نزد این فیلسوف وجودگرا درس‌آموزی كند. او كسی است كه با هایدگر همفكری دیرین داشته اما به سبب مخالفت با نازیسم از دانشگاه اخراج می‌شود و آرنت تحت نظارت این استاد، پایان‌نامه خود را با موضوع «مفهوم عشق در اندیشه سنت آگوستین» به تحریر درمی‌آورد. این شاید می‌توانست تشفی خاطری برای هانا به دنبال آورد. او در واقع با انتخاب این موضوع، شوق آن را داشته كه در عرصه عمومی به ژرفای دوست داشتن برسد. یاسپرس سرشار از یقین، از دیدگاه آرنت، كامل‌ترین نوع زیستن تلقی می‌شد تا ایده كنشگری در عرصه عمومی شكل درستی بگیرد. این تصمیم بزرگ، توشه‌ای از درون می‌طلبید تا به همدلی با جامعه بشری بینجامد. ایجاد رابطه دور از خشونت و سلطه میان انسان‌ها، ایده‌آلی بود كه این نظریه‌پرداز دنبال می‌كرد، زیرا گفتار و عمل چنان باید باشند كه «خطر كردن» و «به میان افكنی» را در جامعه پرتلاطم پیشه خود سازد. این همان تعبیر استاد پیشینش، هایدگر است كه وجود انسانی نیاز به مكان بروز هم دارد. این تصمیم، به نوعی عجین شدن با رنج‌های بشری است تا جهان مشتركی پدیدار شود كه فارغ از هر نوع خودكامگی باشد. كارل یاسپرس چه كسی بود؟ او به سال ۱۸۸۳ میلادی در شهر اولدنبورگ آلمان زاده شد. در هایدلبرگ و مونیخ حقوق خواند و سپس به تحصیل در رشته پزشكی در برلین، گوتینگن پرداخت. در سال ۱۹۰۹ میلادی دكترای خود را در پزشكی گرفت و در سال ۱۹۱۳ قبل از آغاز جنگ جهانی اول، استاد روانپزشكی دانشگاه هایدلبرگ شد، اما وی با دریافت ضرورت دریافت اندوخته بیشتر، تدریس روانكاوی را رها می‌كند و از سال ۱۹۳۰ میلادی به تدریس فلسفه روی می‌آورد.[۱] این استاد، در زمانه پاگرفتن نازی‌ها در آلمان، به سبب ابراز مخالفت با نازیسم، حكم اخراج او از دانشگاه رقم می‌خورد. اما پس از شكست آلمان به سال ۱۹۴۵ میلادی، بار دیگر به تدریس در دانشگاه دعوت می‌شود. یاسپرس، در همین دوره به سوییس كوچ می‌كند و استاد دانشگاه بازل می‌شود. وی جامعه صنعتی امروز را كه هدفش تامین سطح معینی از رفاه برای اكثریت هرچه بیشتر مردم است تهدیدی انسانی برای اجتماع مدرن می‌داند و از نظرگاه معرفتی این روند را برای شخصیت انسانی خطرناك می‌داند. كارل در آثار خویش از خداوند به عنوان «وجود متعالی» نام می‌برد و نقصان معرفت و محدودیت قدرت انسان را دلیلی بر وجود ناشناسی می‌داند كه توان شناخت آن در هستی میسور نیست.[۲] از آن سوی، هانا آرنت بعد از پایان جنگ جهانی دوم با توجه به پیشینه مكاتباتی با استاد معنوی‌اش، اتفاق فرخنده را سبب می‌شود و رابطه بسیار نزدیكی بین او و یاسپرس و همسر او برقرار می‌شود. به عبارت روشن او نیز به سوییس سفر می‌كند تا خردورزی در ساحت «عمل» را بیاموزد. او در طول سال‌های پس از آن، ارتباط فكری خود با استادش را پاس می‌دارد اما تاثیر درس‌های پدیدارشناسی هایدگر همچنان بر آثار آرنت حفظ می‌شود.  نكته‌ای برجسته، شیوه درهم‌آمیزی فكر و مسوولیت‌شناسی در زندگی یاسپرس است كه آرنت را زیر تاثیر خود می‌گیرد. آرنت، یاسپرس را یك شخصیت سقراطی می‌داند و استدلال می‌كند كه او تنها جانشینی است كه كانت داشته است. كار او در زمینه فلسفه به عنوان یك فعالیت گفت‌وگو محور و پرسشی، تاثیری ماندگار بر كار آرنت در طول زندگی حرفه‌ای‌اش می‌نهد. با این حال، كار یاسپرس برای مدت طولانی در كانون غرب مورد توجه قرار نگرفت تا آنكه در همین سال‌های پسین، علاقه‌مندی دوباره به افكار این مرد، مورد توجه نسل جوان‌تری از پژوهشگران قرار گرفت كه این گرایش جدای از میراث فكری هانا آرنت نبود. راز طلوع دوباره یاسپرس در آن است كه او با كردار خویش در پی تسلط، رام كردن یا تسخیر شرایط ناشناخته و متناهی زندگی بشری نبوده است. در عوض، او سعی می‌كرد رابطه‌ای سازنده با این كیفیت ضروری زندگی ایجاد كند و آن را با شرایط خاص خود درگیر كند او بارها اصرار داشت كه من به آزادی خود نمی‌رسم. من به وسیله خودم وجود ندارم، زیرا به آزادی دیگران و ساخته‌های پیچیده دنیای شكننده وابسته هستم. فقط به این دلیل كه زندگی ما ممكن و آسیب‌پذیر است می‌توانیم عشق، آزادی و هدف را به عنوان چیزی معنادار تجربه كنیم. تلاش برای اثبات عشق یا به دست آوردن حضور زودگذر زیبایی می‌تواند زیستن ما در محضر وجود متعالی را معنادار كند. 
____
1 و 2 . Karl Jaspers. Stanford Encyclopedia of Philosophy. Retrieved