نگاهی به احوال هموطنان بی‌سجل

هفتاد سالگی فوت می‌شود، شناسنامه و كارت ملی او در حالی باطل می‌شود كه او فردی مجرد معرفی می‌شود. نه در قسمت ازدواج و نه در بخش نام فرزندان، اسمی از همسر و پنج فرزندش نوشته نشده بود. چون نه شوهرش و نه فرزندانش هیچ‌كدام شناسنامه نداشتند و نزدیك به چهل سال از تشكیل پرونده آنها برای دریافت شناسنامه می‌گذشت. در غسالخانه روستای «خاك سفیدی»، از بخش «غرغری» در شهرستان هیرمند، روزانه مردگان زیادی شسته و سپس دفن می‌شوند كه هرگز شناسنامه‌ای نداشته و تولد و ازدواج و وفات آنها در هیچ سند رسمی ثبت نشده است. اینجا گورستان ایرانیان بدون شناسنامه است. در هر كدام از خانه‌ها را كه بزنید، با یك خانواده چند ده نفره بدون شناسنامه رو‌به‌رو خواهید شد. اینجا هیچ خانواده‌ای نیست كه برای دریافت شناسنامه تشكیل پرونده نداده باشد. اینجا داشتن پرونده‌های چهل ساله، سی ساله، بیست ساله و كمتر و بیشتر امری عادی است. كاغذ خیلی از پرونده‌ها زرد رنگ و پوسیده است و بسیاری از آدم‌هایی كه سال‌ها قبل با كلی امید تشكیل پرونده داده بوده‌اند، دیگر حتی زنده نیستند. روستای خاك سفیدی، محلی برای سیستانی‌های بدون شناسنامه و فراموش‌شده است. در خاك سفیدی، پیرزن‌ها و پیرمردها و حتی بچه‌هایی هستند كه به عمرشان، حتی شهر زابل را كه در 60 كیلومتری روستاست، ندیده‌اند. بیرون آمدن از روستا، معنایش خطر كردن است. ممكن است سالم برگردی، ممكن هم هست كه سر از افغانستان درآوری. چون در كل استان سیستان‌وبلوچستان، هر كسی كه شناسنامه نداشته باشد، معنایش این است كه آن فرد افغانستانی است و نیروی انتظامی به محض دستگیر كردن فرد، حق دارد كه شخص را بلافاصله «رد مرز» كند. ردمرز یعنی اخراج از خاك خودی و گسیل كردن به سمت كشوری دیگر یعنی افغانستان. اتفاقی كه سال ۸۹ برای محمد ۲۴ ساله افتاد. محمد به جرم نداشتن مدارك هویتی دستگیر و ردمرز شد. محمد، یك سال و نیم تمام در یكی از شهرهای افغانستان آواره بود و با مصیبت توانست خانواده‌اش را از حال و روزش خبردار كند. مادرش؛ شایسته، تمام پول‌هایی را كه ریال به ریال از سوزن‌دوزی درآورده بود و پولی كه از فامیل قرض گرفته بود، به یك قاچاقچی داد تا پسر جوانش را دوباره به ایران برگردانند!  ایرانیان بدون شناسنامه، نه در ایران به رسمیت شناخته می‌شوند و نه در افغانستان. در ایران برای آنها شناسنامه صادر نمی‌شود و وقتی به هنگام ردمرز وارد افغانستان می‌شوند، دولت افغانستان نیز آنها را ایرانی تلقی كرده و آنجا هم هیچ‌گونه خدماتی دریافت نمی‌كنند. بدون شناسنامه‌های بسیاری با ترس و لرز و به شرط حفظ نام‌شان، از رفتار خشن پلیس، دریافت رشوه برای ردمرز نكردن و توهین به وقت بازداشت گزارش می‌دهند. از الفاظ ركیك، مشت و لگد تا بعضی رفتارهای غیراخلاقی دیگر. آنها در برابر این رفتارها كاملا بدون دفاع هستند، چون هیچ هویتی ندارند و حتی اگر بمیرند، نامی از آنها در هیچ كجا ثبت  نمی‌شود  كه  نیاز  به  پاسخگویی باشد....

 

«عزیز ده مرده»، مشهورترین شخصیت روستای خاك سفیدی است. او از وقتی كه خودش را شناخته، دنبال دریافت شناسنامه بوده. مصاحبه او در نوجوانی، در حالی كه ناگهان بغض می‌كند و به دلیل نداشتن شناسنامه شروع به گریه می‌كند، در شبكه‌های اجتماعی، بسیار دیده شده است. عزیز، امروز جوانی ٢٠ ساله است كه با دختری بدون شناسنامه عقد كرده. عزیز، هنوز برای داشتن شناسنامه تلاش می‌كند. بارها به فرمانداری رفته و خواستار دریافت شناسنامه كه حق هر شهروند ایرانی است، شده است. دوست صمیمی او محسن، شناسنامه دارد و سال قبل در كنكور شركت كرده و در رشته‌ای كه دوست داشته، قبول شده است.

آنها هر دو باهم به یك مدرسه می‌رفتند. از كلاس اول تا دیپلم باهم بودند؛ با یك تفاوت بزرگ. محسن به راحتی ثبت‌نام می‌كرده و مثل هر دانش‌آموز دیگری درس می‌خوانده و در پایان سال، امتحان می‌داده و گواهی پایان تحصیلات دریافت می‌كرده. اما عزیز در تمام این سال‌ها با كارت واكسن به مدرسه می‌رفته و برای آنكه بتواند درس بخواند، مثل توپ، میان فرمانداری و مدرسه در چرخش بوده. حضور او در كلاس‌ها منوط به اجازه فرمانداری بوده، مثل همه دانش‌آموزان بدون شناسنامه دیگر. اما این به منزله پذیرش او به عنوان یك دانش‌آموز مثل سایر دانش‌آموزان شناسنامه‌دار دیگر نبوده. عزیز و تمام دانش‌آموزان بدون شناسنامه دیگر، «مستمع آزاد» محسوب می‌شوند. از آنها امتحان گرفته و نمره داده می‌شود، اما هرگز كارنامه رسمی به آنها داده نمی‌شود. یك دانش‌آموز بدون شناسنامه، باید خیلی شانس بیاورد كه بتواند در مدرسه پذیرفته شده و ادامه تحصیل دهد. عزیز، تقریبا هر روز در فرمانداری است. او به شورای تامین استان التماس می‌كند كه تا پیش از برگزاری كنكور به پرونده او رسیدگی كنند تا او با دریافت شناسنامه بتواند در آزمون شركت كند. نمرات عزیز به هنگام فارغ‌التحصیلی در سال دوازدهم، درخشان است. اما تا الان كه تا زمان برگزاری كنكور چند روزی بیشتر نمانده، او هیچ پاسخ مساعدی دریافت نكرده است. پدر عزیز كه مردی بسیار پیر و فرتوت است، در حالی كه در تكه‌ای سایه، به دیواری از خشت و گل تكیه داده، سرش را به افسوس تكان می‌دهد و با گویش سیستانی می‌گوید «شناسنامه!!» و چشم به زمین خاكی می‌دوزد.... «ماه جان» دو بچه دارد؛ محمد و زینب. او، شوهرش و بچه‌هایش، هیچ كدام شناسنامه ندارند. شوهر ماه جان، یك چوپان ساده است. او هنگام تولد هر كدام از بچه‌هایش مجبور به پرداخت حدود چهار تا پنج میلیون تومان پول به بیمارستان شده چون تمام بدون شناسنامه‌ها، هزینه درمان خود را باید با تعرفه آزاد حساب كنند؛ یعنی درست مطابق هزینه‌ای كه برای یك تبعه خارجی محاسبه می‌شود. یعنی یك ایرانی بدون شناسنامه، همانقدر پول درمان باید بپردازد كه یك مهاجر اهل افغانستان در ایران!  بنابراین، میان ایرانیان بدون شناسنامه، بیماران زیادی وجود دارند كه به دلیل نداشتن پول، توانی برای مراجعه به پزشك و دریافت درمان‌های تكمیلی در بیمارستان‌ها ندارند. بیماری قلبی، ارتوپدی، ترمیمی، چشمی و كم یا ناشنوایی از جمله بیماری‌های فراگیری است كه ایرانیان فاقد شناسنامه بسیاری را زمینگیر كرده است. حتی اگر امكانی برای پیگیری درمان آنها فراهم شود، نداشتن مدارك شناسایی، بزرگ‌ترین معضل است. خروج آنها از استان یا مراجعه به هر شهر دیگر، تنها با دستور دادستان ممكن است. تلخ‌تر آن است كه در برگه‌ای كه برای تردد بیمار و همراهانش صادر می‌شود، آنها به عنوان «اتباع» معرفی می‌شوند و نه ایرانی.....

«زیبا» ۲۳ ساله است. او در شانزده‌سالگی ازدواج می‌كند و بلافاصله بچه‌دار می‌شود و یك دختر به دنیا می‌آورد. او شناسنامه ندارد. اما همسرش و دخترش شناسنامه دارند. یك سال پس از ازدواج، شوهرش به جرم حمل مواد به سی سال حبس محكوم می‌شود. زیبا هیچ مهارتی ندارد. حتی سوزن‌دوزی كه تقریبا تمام زنان بلوچ بلد هستند، نمی‌داند. او زندگی خود و دخترش را با یارانه می‌چرخاند. خودش می‌گوید «وقتی یارانه می‌گیرم، نمی‌دانم خرج خودم و دخترم را بدهم یا بفرستم زندان برای شوهرم. ‌چون هشت سال از زندانش می‌گذرد و هیچ درآمدی ندارد.»  یك «بلوك» (مادربزرگ در گویش سیستانی) تعریف می‌كند كه یكی از زنان فامیل شوهرش كه دو ماه از زایمانش می‌گذشته و در محله شیرآباد زاهدان زندگی می‌كرده، نوزادش را شیر می‌دهد و تا بچه به خواب می‌رود، مادر، می‌رود سركوچه كه نان بخرد. ناگهان نیروی انتظامی سر رسیده و از تمام كسانی كه آن حوالی بودند، اوراق هویتی می‌خواهد. هر كه مدارك نداشته، او را با ماشینی كه آنجا بوده می‌فرستند مرز. زن هر چه گریه می‌كند كه بچه كوچك دارد، بی‌فایده است. او هم ردمرز می‌شود..... بزرگ‌ترین مشكل بدون شناسنامه‌ها شغل است.

اغلب آنها تقریبا هیچ‌گونه سوادی ندارند. خروج از روستا یا محل اقامت‌شان به معنای قرارگرفتن در معرض خطر دستگیری است. بعضی از مردها برای پیدا كردن شغل در شهرهای بزرگ دیگری مثل كرمان، تهران، مشهد یا اصفهان ناچار به پرداخت رشوه‌ای از یك تا چهار میلیون تومان می‌شوند كه فقط خود را به این شهرها برسانند. پرداخت این رشوه سنگین تضمینی برای رسیدن آنها به شهر نیست. چون اگر توسط ماموران در ایست بازرسی‌های بین راهی دستگیر شوند، سرنوشتی جز ردمرز نخواهند داشت. یك كارگر ایرانی بدون شناسنامه، دستمزدی كه در وطن خودش دریافت می‌كند، مطابق دستمزد یك كارگر اهل افغانستان بدون مدارك در ایران است؛ با همان میزان ترس و لرز و نگرانی. نه تنها در شهرهای دیگر، حتی این اتفاق می‌تواند در همان شهر محل سكونتش رخ دهد. یك ایرانی بدون شناسنامه، حتی اگر مثلا یك زمین كشاورزی داشته باشد و توان خرید یك خانه یا اتومبیل داشته باشد، مداركی برای استفاده از این حق ندارد. ایرانیان بدون شناسنامه كه اغلب پراكندگی آنها در نقاط مرزی و استان‌هایی چون خراسان رضوی، شمالی و جنوبی، مناطقی از جنوب و شرق كرمان، هرمزگان و به خصوص در سیستان‌و‌بلوچستان است، اغلب، مردمانی تهیدست هستند كه از اولین حق خود، یعنی داشتن شناسنامه محرومند، یارانه‌ای دریافت نمی‌كنند، از دریافت هرگونه خدمات بانكی محرومند، فرزندان‌شان به صورت رسمی امكان تحصیل ندارند، به دلیل خطر دستگیری، نمی‌توانند سفر بروند و در مجموع، زندگی بسیار تلخ و اسفباری سپری می‌كنند. در سیل سال ۹۸ كه در مقام كنشگر اجتماعی و برای كمك، تقریبا به تمام مناطق سیل‌زده ایران سفر كرده بودم؛ در آخرین بخش سفر خود وارد روستایی به نام «آبیل» در سیستان شدم. روستایی با ۱۸ خانوار كه همگی بدون شناسنامه بودند و سیل، هست و نیست آنها را برده بود. آنها چادرهای هلال احمر را بر تلی از خاك و بلوك‌های سیمانی باقیمانده از خانه‌های خود برپا كرده بودند. در حالی كه نمایندگان بنیاد مسكن در حال ثبت‌نام از خانواده‌هایی بودند كه خانه خود را بر اثر سیل از دست داده بودند، آنها امكان ثبت‌نام و دریافت وام نداشتند چون هیچ‌كدام، شناسنامه‌ای نداشتند. ما به نمایندگی از «گروه نیكوكاران ایران‌زمین» برای هر هجده خانواده، خانه ساختیم و من پرونده‌های آنها را با خود برای پیگیری به تهران آوردم. وقتی با یكی از مدیران ارشد ثبت احوال كشور در این خصوص ملاقات كردم، در كمال تعجب متوجه شدم ثبت احوال هیچ نقشی در صدور شناسنامه برای ایرانیان فاقد شناسنامه ندارد. اولین و آخرین مرجع اصلی و رسمی در مجوز صدور شناسنامه، شورای تامین در هر استان است. شورای تامین چند عضو رسمی دارد. نمایندگانی از وزارت كشور، وزارت اطلاعات، سپاه پاسداران، استانداری و ... اغلب اعضای شورای تامین كه از افراد بومی و محلی همان منطقه هستند، ناشناس هستند. یعنی ممكن است كسی عضو شورای تامین باشد و كسی از هویت حقوقی او آگاه نباشد.

امكان مصاحبه رسمی با آنها وجود ندارد. پرونده‌هایی كه در نوبت رسیدگی قرار دارند، ممكن است از دو سال تا چهل سال نیز قدمت داشته باشند. پرونده‌هایی هستند كه تمام مدارك خواسته شده از صاحبان‌شان كامل است. مثل استشهاد محلی، گواهی و مهر دهیار و اعضای شورای روستا یا شهر محل اقامت، معرفی اقوام نزدیك دارای شناسنامه مثل دایی، دایی‌زاده‌ها، عمو یا عموزاده‌ها. حتی پرونده‌هایی هستند كه به مرحله آزمایش دی‌ان‌ای نیز رسیده‌اند. برخی از صاحبان پرونده، به رغم گران بودن آزمایش دی‌ان‌ای كه بالغ بر دو میلیون تومان است، این آزمایش را انجام داده و نتیجه را پیوست پرونده خود كرده‌اند؛ اما هنوز از شورای تامین هیچ پاسخی دریافت نكرده‌اند!  به نظر می‌رسد شورای تامین، سخت‌گیری انعطاف‌ناپذیری در صدور شناسنامه به خصوص در استان سیستان‌و‌بلوچستان داشته باشد. چرا كه مرزنشین بودن اغلب این افراد بدون شناسنامه و مراوده با كشورهایی چون افغانستان و پاكستان، این ظن قوی را ایجاد می‌كند كه آنها پیشینه‌ای غیرایرانی دارند. حتی برای ایرانیانی كه حداقل سه نسل پیش از آنها در ایران متولد شده‌اند اما برای مثال، نسل چهارم به جایی در افغانستان می‌رسد، به نظر می‌آید در عمل امكانی برای دریافت شناسنامه نخواهد داشت. جدی‌ترین نقد وارده به اعضای شورای تامین، عملكرد غیرشفاف آنهاست. هزاران ایرانی بدون شناسنامه، سال‌های طولانی است كه به امید دریافت شناسنامه در فرمانداری‌ها در تردد هستند و هیچ‌گونه پاسخ روشنی دریافت نمی‌كنند.

این در حالی است كه برخورد صریح و شفاف و بیان دلایل عدم دریافت شناسنامه به این صف طولانی منتظران، حق قانونی و اساسی آنهاست.  از سوی دیگر آنچه بسیار خودنمایی می‌كند خلأ جدی قوانین است. در حالی كه در دیگر كشورهای توسعه‌یافته، برای مهاجران و پناهندگان قوانین كاملا مشخصی برای چگونگی دریافت تابعیت آن كشور وجود دارد و شخص مهاجرت‌كننده طی سال‌هایی مشخص و نه چندان طولانی، موفق به دریافت حق شهروندی و حقوقی مطابق با دیگر شهروندان آن كشور می‌شود؛ در ایران حتی اگر فرد بدون شناسنامه، ‌زاده همین كشور و چند نسل از حضور و زندگی‌اش در ایران گذشته باشد، بازهم امكان دریافت تابعیت یا شناسنامه ایرانی نخواهد داشت.  در حالی كه بسیاری از ایرانیان فاقد شناسنامه بلوچ‌های اهل سنت و مرزنشینی هستند كه مردان طبق سنت و عادت‌های فرهنگی، دارای چند همسر و فرزندان بسیار هستند، هیچ آینده‌ای برای آنها قابل تصور نیست. آنها متولد می‌شوند، ازدواج می‌كنند و می‌میرند و در هیچ كجا نامی از آنها ثبت نمی‌شود. فرزندان آنها تقریبا همه بیسواد هستند و این آمار ترسناك به شكل مضاعفی در حال رشد است.  بسیاری از ایرانیان اطلاعی از وجود و چرایی هزاران ایرانی بدون شناسنامه ندارند. به‌طور خلاصه می‌شود گفت اغلب ایرانیان بدون شناسنامه، روستاییانی هستند كه در نقاط بسیار دوردست زندگی كرده و نداشتن جاده یا زندگی در جاهای صعب‌العبور، آنها را كمتر روانه شهر می‌كند. روستاییانی كه از اهمیت شناسنامه اطلاع كافی نداشته‌اند و همین موجب شده نسل به نسل بدون شناسنامه بمانند. برخی دیگر نیز به دلیل نگرانی از «اجباری» رفتن فرزندان ذكور كه نیروی كار مهمی در روستاها محسوب می‌شوند، از دریافت شناسنامه امتناع می‌كرده‌اند.  برای درك اهمیت این معضل جالب است كه بدانید در دوره استانداری «علی اوسط هاشمی» در استان سیستان‌وبلوچستان، طی یك دوره حدودا سه ساله، در شهرستان كوچك مرزی با عنوان «پیشین» برای ۲۳ هزار بلوچ ایرانی فاقد شناسنامه، شناسنامه صادر می‌شود. چون استاندار فردی قاطع بود كه معتقد بود نباید هرگز قانون‌شكنی كرد، بلكه كافی است گاهی قانون را خم كرد و از امكان انعطاف‌پذیری آن بهره برد.