مبانی تئوریک وحدت
این هفته از هفتههایی است که در کشور ما نام خاصی دارد و نام هفتهی وحدت به او نهادهاند دیری است که مصلحان و اندیشهگرانی در ایجاد این وحدت کوشیدهاند. برای برطرف کردن نقارهای طایفهگی و فرقهای و برای نزدیکتر کردن متفکران مسلمان و دست همهی مسلمین را در دست یکدیگر نهادن و صف واحد فشرده و محکمی در مقابل دشمنان به وجودآوردن. من قدری در فسفهی ان امر و در مبانی تئوری که به این مطلب میپردازد، سخن خواهم گفت و دوستان را دعوت میکنم که در این مطلب بسیار مهم که جزء آرمانهای بزرگ عموم مصلحان مسلمان، بودهاست، تأمل بیشتر روا دارند، همچنان که گفتم از وقتی که مسلمانان به خود آمدند و هیبت و عظمت دشمنان را دانستند و به آن اذعان کردند و نیز، خطری که از ناحیهی اندیشههای بنگانه متوجه هویت اسلامی ما شده بود را کشف کردند بدون استثنا همهی این مصلحان داعیهدار ایجاد وحدت، اسلامی دانستند که اگر مسلمین با این تفرقهای که دارند، بخواهند بر دشمن متحد خویش پیروز شوند رؤیایی است که هیچگاه محقق نخواهد شد.
از جملات مشهور سیدجمالالدین اسدآبادی است که میگفت: «کانهم اتفقو علی ان لا یتفقوا، تحدو علی انی لا یتحدوی و تشتتی» که در میان مسلمین بود، آن قدر زیاد و آن قدر محکم و مأیوس کننده بود که سیدجمال میگفت گویی مسلمین اتفاق کردهاند که هیچگاه اتحاد نورزند. اگر زمانی که در یک امر اتفاق دارند، آن عدم اتفاق است، این واقعیتی بود که در جوامع مسلمین بود و همهی این دلسوزان میکوشیدند که این واقعیت را دگرگون کنند. احتجاجی که بزرگان ما و مسلحان ما برای لزوم وحدت میکردند دوتا بود. که این دو را مورد بحث قرار میدهیم. امروز هم که بر وحدت مسلمین و به خصوص وحدت طوایف مسلم در داخل ایران، تأکید میرود از همین دو حجت، استفاده میشود و دلیل نیست. دلیل اولی که آوردهاند این است که مسلمین در برابر دشمنان نیرومندی قرار دارند و این دشمنان علیرغم پارهای اختلافات که در میان خودشان است در مقابل ما از اتحاد بسیار استواری برخورداند و شرط زندگی در این جهان آن است که آدمی مغلوب نشود و شرط مغلوب نشدن هم، این است که در برابر دشمن اتحاد خود را حفظ کند. لذا از لحاظ سیاسی و مصلحت عملی مسلمین باید به یکدیگر بپیوندند، مشکلات داخلی را رها کنند و صف واحدی در مقابل دشمنان خود تشکیل بدهند. حجت دومی که بزرگان ما بر لزوم وحدت آوردهاند این است که چرا کجاندیشی کنیم و چرا به جوانب مثبت اعتقادات مشترک خود درو نکنیم و نکات اختلاف انگیز را در میان آوریم. ما یعنی همه طوایف و فرق مسلمنی معارف و اعتقادات مشترک و انحاداور بسیار داریم. آنها را محور کنیم قبله قرار دهیم و از آنچه که ما را دور میکند، دوری کنیم در این صورت اتحاد مطلوب، حاصل خواهد آمد. همهی مسلمین با یکدیگر در خدا و پیغمبر در قبله و کتاب اشتراک دارند. حتی اگر آداب فقهی آنها و اصول کلامی آنها را جست و جو کنیم موارد مشابه کم نیست. آنها را میتوان یافت و برآنها پای فشرد و مسلمین را حول آنها مجتمع کرد و از نکات اختلاف انگیز، دوری کرد. لذا واجب است اتحاد ورزیدن و این هم ممکن است چون ما هم چنان که گفتم اگر عاقل باشیم و بخواهیم زندگی کنیم، باید متحد باشیم و این اتحاد نشدنی نیست، چون عناصر و عوامل آن را در میان خود به فراوانی داریم.
بزرگان به ما گفتهند؛ که این که گفته شدهاست مسلمین با یکدیگر متحد شوند و دست بهدست یکدیگر بدهند، معنایش گذشتن از مواضع اصولی یکدیگر نیست، یعنی شیعیان هیچ لازم نیست که اعتقادات حقهی خودشان را زیر پا بگذارند، یا بر سر آنها مصالحه بکنند یا در دل خودشان نسبت به آنها سست باور شوند، یا آنکه اشعری است آنکه حنفی است آنکه معتزلی است آنکه شافعی است عموم این آن:ه زیدی است، سخن بر سر این است که از اعتقادات خود پایین بیایند و نسبت به آنها شک بورزند. با حفظ مواضع اصولی بیایند اولاً به خاطر داشتن دشمن مشترک و ثانیاً به دلیل داشتن عوامل مشترک در درون عقیده با یکدیگر وحدت بورزند. این لب و عصارهی سخنی است که تا کنون گفتهاند و ما شنیدهایم. در واقع عملیترین احتجاجاتی است که آوردهاند. و الا، سخنهای ریز و درشت دیگری هم در اطراف این مطالب گفتهاند که من متعرض آنها نمیشوم اما این دو حجت را بررسی کنیم. آن چه که، من در اینجا، محضر دوستان میخواهم عرض کنم، این است که این احتجاجات نارساست و ما برای وحدت که بسیار مطلوب ماست به یکفکر وحدت تئوریک، احتیاج داریم که در یک مبانی بالاتر و مهمتری نظر مجدد کنیم و از آن احتجاجات، نمیگویم که اینها باطلند و به هیچ کار نمیآیند. اما شعاع عمل و برد اینها، به آن بلندی نیست که گویندگان آنها پنداشتهاند. سئوال اول این است که اگر ما دشمنان را نداشیم یا اگر دشمنان ما فردا از صفحهی زمین محو شوند (بنا به فرض) آیا ما دیگر احتیاجی به وحدت نداریم و دوباره می توانیم نزاعهای گذشته را زنده کنیم، بر سر هم میکوبیم و آن دشمنیها و پدرکشتگیها که گاهی صفحهی تاریخ را هم سیاهکرده را تجدید کنیم احیا کنیم و آن مشکلاتی که از پیش رفت درونی ما جلوگیری کرده است آنها را حل نشده نگه داریم و یا بلکه تشدید کنیم. دشمن تنها، یک مصلحت موقت عملی برای ما به وجود میآورد، اگر این دشمن از پا افتاد که همهی ما آرزو میکنیم از پا بیفتد، اگر آن دشمنیها پایان پذیرفت چه؟ بعد از آنهمان راه است و همان رسم، همان آش است و همان کاسه. یا باید دنبال دلیل و محرک قویتری بگردیم که حتی اگر دشمنی هم در میان نبود جاذبهی آن دلیل و آن عامل چندان باشد که ما را به هم بپیوندد و اجازهی تفرق ندهد. لذا اگر چه نادرست نیست تکیه بر وجود دشمن کردن وحدت مسلمین را لازمهی مصلحتی وجود دشمن کردن وحدت مسلمین را لازمهی مصلحتی وجود دشمن دانستن اما این دلیل بر زیادی ندارد و حد اکثر یک دلیل سیاسی است آن هم تا وقتی دشمنی در میان است. هیچکس آرزو نمیکند که این کاش که دشمن باشد تا ما همیشه واحد و متحد باشیم. ما اگر اتحاد را هم میخواهیم برای آن است که دشمنان را فرو بکوبیم نه این که دشمنان را میخواهیم تا اتحاد داشتهباشیم. گفت: خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
گاهی، آدمی علت را با معلول اشتباه میگیرد. زندگی میکند برای این که بخورد در حالی که فلسفهی صحیح، این است که بخورد تا بماند و زندگی کند و در این زندگی کارهای دیگری بکند و به کمالات دیگر برسد ما از دشمنان استدعا نمیکنیم که در دشمنیخود پایداری بورزید تا صفوف ما متحد بماند ما از خودمان باید استدعا کنیم که متحد باشیم تا دشمنان ما متفرق شوند لذا آن حجت حجت قوی و پردامنهای نیست.
اما احتجاج دوم که میگفت ما عوامل و عناصر مشترک زیاد داریم چرا حول آنها جمع نشویم چرا به عوامل اختلاف توجه کنیم، نگاه را از این برگیریم و به آن معطوف کنیم و نتیجه وحدت خواهد بود، این سخن، البته، سخن دلانگیزی است و ای کاش که مسلمین اینکار را بکنند. اما سؤال این است که این عوامل و عناصر مشترک امروز در میان مسلمین متولد نشده است این عناصر به قدمت اسلامند. از وقتی که حضرت رسول اکرم (ص) آمدند و نشر دعوت کردن و اسلام را برای خلایق آوردند خدا را قبله را کتاب را به مردم، معرفی کردند و اینها ستونهای اصلی و استوار و مشترک تفکر دینی اسلامی در تمام طوایف مسلمین است ولی علی رغم بودن این عوامل دیدیم که در میان مسلمین، طی قرون ماضیه انواع نزاعها بوده است و آتش اختلافات همواره زبانه میکشیده است. بنابر این چگونه است که ما این تجربهی بلند تاریخی را ندیده میگیریم و به مسلمین میگوییم که:
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
کسی که تا امروز این آب را بهم میزد تیره میکرد و لابد محرکی و عاملی در این تیره کردن آب داشت، از امروز چرا و به کدام دلیلف دست از این مر بردارد و آن چه که قبلاً به آن میپرداخت ترک بگوید و به قبلهی دیگری رویبیاورد، اگر نفس بودن عوامل مشترک و وحدت آفرین کافی است تا مسلمین و اتحادی معالاسف به وجود نیامده است و گاهی آنقدر اختلافات زیاد شده است که این عوامل مشترک، تحتالشعاع قرار گرفتهاند و مغفول افتادهاند. مگر این که به دلیل اول روانشناسی بیاوریم و بگوییم که آن مصلحت سیاسی و بودن دشمنان ایجاب میکند که چشم از عوامل اختلافزا برگیریم و به عوامل مشترک چشم بدوزیم که تکلیف آن را گفتم، ان یک مصلح موقت است. لذا این دو دلیل اولاً به هم متکیاند ثانیاً هیچ کدام چنان نیست که پارهگی دیگری را رفو کند و این دو تا ب روی هم چندان قوی نیستند که برای همیشه، اتحاد را برای ما به ارمغان بیاورند. لذا باید دست به جای دیگری دراز کرد و این نعمت را از گنجینهی دیگری باید خواست. ما پیش از این که به این گونه اختلافات درون فرقهای و درون مذهبی، بپردازیم باید قدری از بیرون هم دینشناسی خودمان و هم به انسانشناسی خودمان نظاره کنیم و آن را مشکل برخاسته از آن منابع و نواحی بدانیم و راهحل را هم در همانجا جست و جو کنیم. آن چه که ما در بادی امر باید توجه داشته باشیم این است که نه ما که همهی انسانهایی فطرت آنها مسخ نشده است، در عالم بدنبال حقیقت میگردیم، ما در این جا از معاندان با حق سخن نمیگوییم. معاندان کسانی هستند که حسابشان جداست و با هیچ بحثی عقلانی هم نمیتوان آنها را اقناع کرد و واقعاً اگر توفیق خدایی دست آنها نگیرد، آنها تا آخر عمر لگدمال شیطان، باقی خواهند ماند، سخن با کسانی میگوییم که صادقند و حقیقتجو هستند و در واقع دنبال آنند که هر جا حقی و حقیقتی هست بیابند و انبان روح و ضمیر خود را از آن بیاکنند و به آن، بیارایند. سخن ما با آنها، نه با مخالفان و معاندان است. این حقیقت طلبی که در نهاد ما و فطری آدمیان سالم است، یک بعد بسیار نیکو ودلانگیز انسانی دارد و یک بعد نامطلوب و نامیمون و اشکالانگیز، آن بعد دارد. آن بعد دلانگیز انسانی این است که کمال آدمی در حقیقت یابی است و هر چه که از این جهت فربهتر شوند، انسانتر است حقیقت جانما، خبر است به تعبیر مولوی هر چه ما بیشتر بدانیم، انسانتریم چون ماهیت جان، چیزی جز خبردار بودن نیست.
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاهتر با جانتر است
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
پس هر که بیش تر میداند زندهتر و انسانتر است و هر که کمتر میداند از افق انسانی، فاصله ی بیشتری دارد، این جنبهی دلانگیز، حقیقت جویی است، اما یک جنبهی تاریک هم دارد آن جنبهی زشت تاریک، عبارت از این است که آدمی به آن چه که خود می داند و خود به آن رسیده است عشق کورکنندهای می ورزد و این عشق کورکننده، سرچشمهی آفات بزرگتر بعدی است، افراد غفلت میکنند از این که پیش از یافتن حقیقت در چه احوالی بودهاند. پس از این که چیزی را یافتند و تصور کردند که حقیقت را یافتهاند از آن پس، نسبتشان با آن حقیقت نسبت خاصی میشود. دیگر دل برکندن از او در برابر دیگری سر به تسلیم و رضا فرو آوردن، دیگران را هم لایق فهمیدن و حق طلبی دانستن، رخت بر میبندد و شخص تصور میکند که تنها اوست که مخاطب خطاب فرشتهی حق واقعشدهاست و این ارزشهای عالی، فقط، در اختیار او قرار گرفتهاست و دیگران از آن بیبهرهاند، یادش میرود که قبلاً که دنبال حق میگشت بنای او بر این بود که حق در این جهان پخش است و نزد افراد و طوایف مختلف بهرهها و حظهای مختلف، از حق وجود دارد و هر جا که این حق هست باید گرفت و آورد و از آن خود کرد. اما بعد از آن که این حقایق را اندکی فراگرفت یا به خیال خودش فراگرفت دیگر تصورش این میشود که اگر حق در جایی است نزد ماست. دیگران همه سرگردانند متحیرند و اگر روزی روزگاری هم توفیقی بخواهد نصیب آنها بشود باید نزد ما زانو بزنند و در دبستان ما درس بیاموزند. این تعبیر نسبت و تغییر حالت جزو مهمترین و آفتزاترین تحول احوالی است که در انسان رخ میدهد. بعضیها هستند که جاهلان بر این آتش نفت میپاشند و این پندار را فربهتر میکنند بعضی از طوایف چه طوایف سیاسی و چه طوایف غیرسیاسی اینها شگردشان در جمع کردن مرید این است که به مریدان القای جزمی و قطعی بکنند که اگر حقی هست در جیب جلیقهی شماست و اگر کسی باید به واقعیتی برسد باید نزد شما زانو بزند. شما یک قوم برگزیدهی عزیز کردهی نظرکردهای هستید که از میان تمام علم مخصوص به این اختصاص ویژه شدهاید و حق را در اختیار گرفتهاید و در دیگران هر چه هست جهل است و بطلان است و سیاهی است و حیرت. این تغییر حالتی که افراد نسبت به حق پیدا میکنند همچنان که گفتم سرآغاز دشواریهای بعدی خواهد بود. از مهمترین آفتهایی که از این جابه بعد زاده خواهد شد عدم تحمل یکدیگر است. و روانداشتن تسامح و بلکه دیگران را از نظر انسانیت قدری پست تر و پایینتر دانستن و در لیاقت آنها نسبت به حقجویی و حقشناسی تردید روا داشتن و برای خود موقعیت ممتازی قایل بودن. این است آنچه که از این پس به وجود میآید هم راه با این توهم، یک نکتهی دیگری هم هست که این توهم را تقویت میکند. آننکتهی دیگر این است که انسان یک فرض روانشناسی غلط که تصور میکند آدمیان به صرف این که چیزی حق است باید هم بفهمند که آن چیز حق است و هم باید بپذیرند و تسلیم شوند که آن چیز حق است. این گفته از خروشچف و از بعضی از زمامداران شوروی مشهور، است که میگفتند: هر کس مخالف ماست (یعنی مخالف مرام کمونیسم هست) دیوانه است این یک حرفی است که آنها صریحاً گفتهاند اما در دل بسیاری از افراد دیگری هم هست ولو صریحاً نگویند. برای اینکه کسی مثل خروشچف یا هر کس متفکر یا رهبر کمونیست دیگری پیش خودش میپندارد که ما هر چه میگوییم حق است عین حق است و اصلاً چون حق بوده ما پذیرفتهایم . زیر بار آن رفتهایم و کاری هم جز اجرا و اعمال این حقیقتها در جامعهی خودمان نداریم. دل سوز مردم هستیم وخرافات را میزداییم و مردم را به سوی آفتاب حقیقت دعوت میکنیم این یکی یک اعتقاد است که نزد خود صاحب اعتقاد هست دوم این که حقی که ما به آن قایلیم مثل آفتاب روشن است. و مگر کسی کور باشد که این روشنی را نبیند. لذا مخالفان ما کورند عقلاً اسم دوم آن یعنی دیوانهاند.
خیلی این محاسبه آسان است و این حرف، فقط حرف کمونیستها نیست که این حرف را میزنند هر صاحب مکتبی که به حقانیت مطلق خودش اعتقاد داشته باشد و آن فرض روانشناختی نادرست را هم داشته باشد، ناگزیر و به ضرورت به این نتیجه باید برسد که اولاً ما حقیم دیگران بیایند حق را از ما طلب کنند. جای دیگر پیدا نمیشود یک، و دوم این که این حق آن قدر روشن و خیره کننده است که فقط کوران از آن بینصیبند هر که بیناست بنا به تعریف هم مرام ماست.
و سوم این که مردم در پذیرفت اعتقادات، فقط حقانیت و بطلان اعتقادات برایشان مطرح است. لذا چون اعتقادات ما حق است حقانیت او هم آشکار است دیگر چه میماند چه حجتی است برای مخالف، آن چه که بنده میخواهم عرض کنم، تمام این مفروضات باطل است و آن چیزی که در حقیقت مانع شده است از این که انسانها یکدیگر را تحمل کنند، همین مفروضات ناصواب است که مردم را چه در داخل محدوده و حصار یک دین واحد و چه علیالعموم و در دینهای مختلف از یکدیگر بیش از آنچه باید از هم جدا باشند، جدا نگه داشته است ونزاعهایی را که نباید پیش بیاید پیش آورده است. اولاً این که ما حقیم و لذا حق فقط در مرام ما محصور شدهاست، این اعتقادی است که بر این مبنا نمیتوان هیچگونه وحدتی به وجود آورد چون این فقط از آن ما نیست و از آن هیچ صاحب اعتقادی نیست به طوری خاص همهی معتقدان و پیروان مکاتب و نحلههای مختلف دینی، فلسفی و عرفانی همین عقیده را دارند و اگر چنین باشد که کسی بگوید چون ما حقیم از همه انتظار داریم که بیایند زیر لوای ما تا وحدت مطلوب حاصل شود، باید بدانیم که وحدت مطلوب از این طریق حاصلنشدنی است چون عین این خواسته و عین این انتظار را هم، در عالم دارند. و نتیجهی این امر، همان میشود که تا امروزه بوده است. هیچ چیزی عوض نمیشود، بلکه اگر بر این پافشاری بشود، بدتر از آن هم میشود که تا امروز بودهاست و شدهاست نکتهی دوم این که هیچ ضرورتی ندارد که (این مربوط به انسانشناسی ما میشود) آن چه که برای بنده و شما، مثل آفتاب روشن است برای دیگران هم مثل آفتاب روشن باشد باز هم این مطالب را وقتی خودتان را به جای دیگری بگذارید آشکارا تصدیق خواهید کرد. مطالبی هم هست که برای دیگران مثل آفتاب روشن است اما برای بنده و شما که آفتاب که چه عرض کنم ستاره که چه عرض کنم ماه که چه عرض کنم به اندازهی یک شمع هم روشن نیست و این یک امر بسیار روشنی است احتیاجی به تتبع و تحقیق زیادی هم ندارد. شما دو تا قوم که با یکدیگر مخاصمه می کند دو نفر که مخاصمه میکنند اگر ببینند هر دو تا (باز هم ما فرض عناد نمیکنیم، فرض صداقت میکنیم) گاهی به یک جاهایی میرسیم که واقعاً مثل این که دو تا آفتاب مقابل هم دیگر ایستادهاند این ادعای بداهت میکند سعدی میگفت: یکی جهود و مسلمان نزاع میکردند. چنان که خنده گرفت از نزاع ایشانم به تیره گفت مسلمان که گر قبالهی من درست نیست خدایا جهود میرانم. جهود گفت به تورات میخورم سوگند که گر دروغ زنم هم چو تو مسلمانم. گر از بسیط زمین عقل منهدم شدی به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم. نه آن یهودی باید، ملامت شود نه آن مسلمان.
چون این قصه قصهی دیروز و امروز نیست. این قصهی مستمر همهی تاریخ بشر است و این که کسی با آن چه کهبار آمده است خو گرفته است و از او نمیتواند جدا بشود فقط کافی است که برای تصدیق این مطلب هر کسی به خودش مراجعه کند. ما نباید فکر کنیم که ما چون حقیم دست از حرف خودمان بر نمیداریم، آن طرف مقابل که ما میدانیم باطل است چرا دست از حرف خودش برنمیدارد. خوب این خیلی سخن کودکانهای است. طرف مقابل هم میگوید ما که حقیم باید پافشاری بکنیم چرا طرف مقابل ما این قدر دارد پافشاری میکند که مطلب اینطوری است و لذا اگر بنابر این جور انتظارات باشد این انتظارات به مقدار زیادی بر نیامدنی است و آدم اگر قدری از حصاری که خودش در آن زیسته است و بار آمده، بیرون بیاید نه به معنی اینکه ترک اعتقادات خودش بکند بلکه برای لحظهای به تمام مردم که در زمین زندگی میکنند از بالا نگاه کند و برای لحظهای خودش را از طرفداریها و جهتگیریها و جانبداریها رها بکند، این سخن را صددرصد تصدیق خواهد کرد و مشکل بزرگی نیست. خود انبیاء اولین کسانی هستند که ریشهی این اختلافات را در میان مردم کاشتند. پیغمبران تا پیغمبر خاتم که امشب شب ولادت ایشان است همهی آنها، آمدند منهای اولین پیغمبر، قبل از هر پیغمبری پیغمبر دیگری آمده بود دینی آورده بود و دعوتی را گسترده بود. پیغمبر بعدی در زمینهی دعوت و دین پیامبر قبلی میآمد و گمان ندارم هیچ جای تاریخ نشان داده باشد که تمام متدینین به دین سابق باشند به دین پیغمبر لاحق گرویدهباشند. دست از دیانت سابق خود کشیده باشند. الا پیامبران سابق که از نظر تاریخی وضعشان تقریباً تاریک است و اطلاعات ما دربارهی خودشان و اجتماعاتشان و دینشان و دعوتشان ناقص است. ما دربارهی پیامبران اولواالعزم و به خصوص حضرت موسی و عیسی (ع) و حضرت نبیاکرم (ص) اطلاعات بیشتری داریم و امروز، ما هم با وضع خیلی روشنی روبرو هستیم که علیرغم این که پیغمبر اسلام آمدند و دعوت کردند، دعوتشان هم حق بود ولی بیشتر مسیحیان ایمان نیاوردند، این چیزی نبود که پیغمبر نداند، این چیزی نبود که خدا نداند. این چیزی نبود که پیغمبر انتظار نداشته باشد هیچکدام.
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به انکار قومش میفزود
هیچ از دعوت عنان وا پس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید
چون که دعوت، وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
این معنایش این نیست که فرد، حرف حق خودش را باید پس بگیرد. به هیچ وجه معنایش این نیست معنایش این نیست که در حقی که به او اعتقاد دارد شک بورزد یا سست باور شود، مطلقاً. معنایش این است که انتظار نداشته باشد اگر یک حقی را عرضه کرد بلافاصله همه، بپذیرند. معنایش این است، معنایش این هم نیست که اگر همه نپذیرفتند او دست بردارد بگوید حالا که شما نمیپذیرید پس ما هم راهمان را میگیریم و می رویم نخیر، باز هم باید بانگ بزند باز هم باید کوشش بکند منتهی، این را باید بداند و پیامبران میدانستند که سخن آنها تنها قانون عالم نیست. در این عالم، انواع قوانینی کار میکنند و انسانها برای این که حقی را که آنها آوردهاند بپذیرند، محتاجند که دهها شرط در آنها حاصل شده باشد. یکی این که حرف حق تحویلشان داده بشود. ولی حرف حق همهی نیروی لازم نیست برای اینکه کسی را معتقد کند به آن حق بلکه انحاء شرایط دیگر هم هست که با حقانیت جمع شود و بعد یک سخنی مقبول بیفتد و مردم به آن اقبال کنند و الا بسیاری از حرفهای حق هست که خاموش میمانند و میمیرند، رشد کافی پیدا نمیکنند بالعکس سخنان باطلی هم هست که گاهی میگیرند البته خداوند به ما وعده داد است که این کفهای روی آب بالمره زایل خواهد شد و :فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض (اما کفها به بیرون پرتاب میشوند، ولی آنچه به مردم سود میرساند در زمین میماند 17 رعد) اما آن چه وقت است و چگونگی آن برای کسی آشکار نیست و خود پیامبران که آمدند هیچ کدامشان به چشم خودشان ندیدند که تمام عالم پیرو سخن آنها و مکتب آنها بشوند و تا امروز هم تفرق دینی فیالجمله برقرار است. پس نکتهی اصلی را در اینجا باید دریافت که چیست، آن یکی مطلب که انسانها فقط به داعی حق بودن به سوی سخنی نمیروند. حق باید با شرایط دیگری همراه باشد تا پذیرفتنی شود بسیاری از حقهاست که در دلها واقع نمیشود و جا نمیافتد. شما برای این که مطلب را خوب دریابید به این مطلب بدیهی که همهی ما از آن غافلیم، توجه کنید. به دو تا نکته. یکی این که خود ما که الآن مسلمانیم چرا مسلمانیم؟ دوم به این نکته که چقد برگشتن از دین و روآوردن به دین دیگر در تاریخ بشر رخ میدهد. به طور کلی این دو نکته را اولاً در پیش چشم بیاوریم تا داوری بر ما نسبتاً آسان شود. شما چه در مورد خود ما که مسلمانیم، اگر محاسبهی جدی بکنید و چه در هر جا که هر دینی رفته است، همین امروز که میشود اسلام، گفته در میان بعضی از طوایف آفریقایی سیاهان دارد و رشد پیدا میکند و گسترش پیدا میکند در همان جاها هم شما مطالعه کنید محاسبه کنید ببینید کسانی که از ابتدا مسلمان زاده میشوند یهودیزاده میشوند و بالعکس تا آخر عمرشان چند درصد تغییر دین میدهند. یعنی از اسلام رو بر میگردانند میروند مسیحی شوند و از مسیحی رو بر میگردانند مسلم میشوند. هرهری شدن را نمیگویم. خیلیها هستند که سستعقیده میشوند این را همهی ما شنیدهایم که به ما گفتهاند که العلم فیالصغر کالنقش فیالحجر خوب این علم فیالصغر اعتقاد فیالصغر را هم شامل میشود. دیگر آنچه که آدم در کوچکی و درک در کودکی بیاموزد مثل نقشی است در سنگ که دیگر پاکشدنی نیست اعتقادات میماند. همینطور است آداب و رسوم و اخلاق و اینها هم همینطور است آنچه فراگرفت خیلی دیر اینها را ترک میکند. شما نگاه بکنید که یک بزرگانی امثال غزالی، مثل دکارت این ها نشستند و از یک وقتی به یک درجهای از بلوغ شخصیت رسیدند و گفتند که میخواهیم در همه چیز تردید بکنیم همه چیز را میخواهیم به زیر سئوال بکشیم. آنچه که تا امروز به ما گفتهاند از نو مورد مداقه قرار بدهیم شک دکارتی که خیلی مشهود است. غزالی هم کم و بیش همان راه را رفت، کتاب المنقض من الضلال او را بخوانید احوال و تحیر و تردید فوقالعادهی بیمارکنندهای که برای این مرد بزرگ پدید آمده بود در حوالی سن 38 سالگی که استاد دانشگاه نظامیهی بغداد بود، در آن کتاب آورده است به دنبال همین تردیدها و تحیرهای بیماری زا بود که غزالی محیط درس و دانشگاهی خودش را ترک کرد با دشواری خیلی زیاد و انصافاً جهدی کرد و انقلابی در خودش بهوجود آورد و محیط مألوف را ترک گفت و تمام آن عظمتها همهی آن راحتیها فراغتها و همنشینی با بزرگان، ثروتی که در اختیار داشت همهی اینها را پشت سر گذاشت بلند شد رفت یک دهسالی در عزلت که چهکار کند که کشف حقیقت بکند و واقعاً خوفی از خدا که در دل این مرد موج میزد اگر بین مردم قسمت کنند شاید همهی مردم بهشتی بشوند. این قدر این آدم از خداوند میترسید و کمترین تردیدی نمیشود کدر که این آدم صادق بود و واقعاً در این کار خودش رفت که آنچنان شود که خدا میپسندد.
رفت و ده سال هم با خودش در پیچید و با وساوس و رذایل نفس مبارزه کرد و سعی کرد که با آب ریاضت پلیدیهای روح خودش را بشوید و جامهی نفس را تطهیر کند و برگردد و این کار را کرد ولی برگشت که ملاحظه کنید که چقدر تفاوت کرده بود با وقتی که رفت. از نظر اعتقادات، من از نظر احوال روحی کاری ندارم از نظر احوال روحی البته به طور کامل عوض شد یک آدم بسیار برجسته و نورانی در تاریخ فرهنگ اسلامی شد. با خودش عهد کرد بر سر تربت خلیل آن طور که خودش آورده است
که دیگر به دیدار سلطانی نرود صله از سلطانی نپذیرد وارد هیچ مناظرهای و مجادلهای نشود. و اینها تمام آن سرمایههای بزرگی او بود. همهی اینها را پشت پا زد و در عزلت بسر برد و در سن 55 سالگی هم از دنیا رفت ولی اعتقادات او، این برای ما مهم است، با اعتقادات سنی اشعری شافعی بغداد را ترک گفت و تقریباً با همان اعتقادات سنی اشعری دوباره به وطن خودش، به طوس بازگشت. اینها از تن او و از ذهن او رخست بست؟ نبست. شما نگاه کنید به دکارت در همه چیز تردید کرد، گفت فقط یک دستگیره توی این عالم وجود دارد که از آن یکی میتوانم آویزان بشوم همهی دستگیرههای دیگر لق است. آن یک دستگیره این است که گفت در همه چیز شک میکنم اما در این نمیتوانم شک کنم که دارم شک میکنم. پس من شک میکنم این را دیگر نمیشود شک کرد. خب من شک میکنم نتیجه میگیریم که پس من هستم. از این جا کاروان تفکر دکارتی راه افتاد، خب یک دستگیرهی دوم هم پیدا کرد و آن این است که خودمان هستیم علاوه بر اینکه شک ما هست وجود ما هست از اینکه ما هستیم رفت جلو گفت من کاملترین موجود را هم تصور میکنم کاملترین موجود اگر بخواهد نباشد که کاملترین موجود نیست، کاملترین موجود حتماً هست، یعنی خدا. پس خدا هست. این دکارت آدم منصفی بود. حتی در یکی از نوشتههایش میگوید من بینی و بین الله این حرفهایی است که فهمیدهام و دارم میگویم (به عنوان مثال گفته است) خب ما حرفی نداریم ابا هم نداریم از این که اگر معلوم شود در آنجا یک مذهب صحیح هست آن را بپذیریم ولی خب حالا که ما نفهمیدیم حالا که بدست ما نرسیده است. با همهی این انصاف که در فکر و روح این شخص بود ولی شما دوباره نگاه بکنید که بعد از این گردش که این بزرگوار کرد تمام آن تردیدهای اولیه، شک دستوری و بعد یافتن آزیههای یقینی و ستونهای محکم و بر آنها بنا کردن مکتب فلسفی، کم و بیش رسیده به همانجاهایی که انسان هم نفس دارد هم بدن دارد و هم خدا هست، هم عالم خارج هست، هم خیلی از این اعتقادات گذشته را که انسان یعنی هر موجود عادی با اعتقادات عرفی دارد، دوباره با اندازه نهانیش همان جاها بود. این دو تا را گفتم برای این که دو نفر از قلههای کوهسار بشریتند و قابل اعتنای جدی هستند آدمهای عادیتر که جای خود دارند. عموم مردم در همان چیزی میزیند و میمیرند که با آن چیز زاده شدهاند و کمتر سرزمین پدری را ترک میگویند. درست مثل آن چه که ما از نظر اعتقادات یعنی محیط اعتقادی که در آن زیست میکنیم تا حدود بسیار زیادی شبیه به محیط جغرافیایی ما است که در آن زیست میکنیم. این طور نیست که مردم مهاجرت نکنند ولی چند درصد مهاجرت میکنند؟ عموم مردم در کشوری که به دنیا میآیند تقریباً هم آنجا میمانند، ازدواج میکنند شغلی میگیرند هم آنجا هم از دنیا میروند. حالا یک نوادری هم هستند بلند میشوند و حتی گاهی بعد از این که کلی تعلقات هم حاصل کردهاند همهی رشتهای تعلقات را میبرند و رخت میکشند، میروند بجای دیگری. اینها کماند و اکثریت چنین نیستند و این در تمام دنیاست. آن کسی که توی فنلاند هم به دنیا آمده همان کار را میکند آن کسی هم کلسترول توی هند و آن هم که توی اندونزی و آن هم که توی ایران هست تفاوتی نمیکند. وطن اعتقادی مردم هم کم و بیش اینطوری است. اگر آدم فکر کردهباشد که ما خیلی مهم هستیم این چیزهایی را هم که بلد هستیم به این آسانی به دست نیاوردهایم، خیلی زحمت برایش کشیدهایم، عمری ما سرگردانی کشیدهایم، رنج بردهایم به دیگران خطاب کند که شما که بیکار، کاهل، عاطل، باطل و گرفتید نشستید و از حقیقت حظی و بویی نبردید چه جای این است که با ما بخواهید چون و چرا کنید. شما تنها حقی که دارید این است که بشنوید و اطاعت کنید و حق ما این است که شما قبول کنید. خب، این مال وقتی است که آن طوری که حساب کرده باشد، اما اگر آن حسابی که به واقع هست یعنی آن چه که واقعاً در دنیا میگذرد که خود ما هم جزو این دنیا هستیم و تفاوتی از این جهت، با دیگران نداریم آن وقت در آن صورت هم توقعش از مردم عوض میشود هم بینشش از خودش عوض میشود و این دو تا لازم و ملزوم همدیگرند. تا آدم نداند خودش چکاره است توقعش هم از دیگران تصحیح نخواهد شد. آدم اگر خودش را خیلی بالا گرفت، توقعش از دیگران، هم شدن به اطاعت و خضوع است، اگر خودش را مساوی دیگران گرفت، آن وقت همکاری، مشارکت و همسرنوشتی است. توقع صحیح و انسانیتر و پذیرفتنیتر خواهد شد. خب گفتیم که بیشتر مردم، حق را نه به دلیل اینکه آزمودهاند که حق است بلکه حالا یا شانسشان گفته یا نگفته یک چیزی به آنها عرضه شده است و اینها هم پذیرفتهاند. این حرف ما هیچوقت معنایش این نیست که وقتی وضع اینطوری است هیچکس حق نمیگوید به هیچ وجه معنایش این نیست، صحبت ما این است که ببینیم حق چگونه در خانهی مردم را میکوبد و آن که گیرآورده چگونه گیرآورده است. صحبت ما این نیست که میان این اعتقاداتی که مردم دارند از نظر حق بودن و باطل بودن تفاوتی نیست و یک نسبت مطلق برقرار است، ابداً.
آن که گوید جمله حقاند، احمقی است
و آن که گوید جمله باطل، او شقی است
واقعاً هم همینطور است، این بلاهت است که آدم بگوید هر که هر چه میگوید درست میگوید و بلاهت است که بگوید همه چیزهایی که میگویند باطل میگویند. حق در میان همین باطلهاست و آن آب حق، زیر همین کفهای باطل قرار دارد این رودخانهای که خداوند در این جهان روان کرده است روی آن کفگرفته زیرش آب زلال است.
رگ رگ است، این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
اینها به هم دیگر آمیخته است و وجود دارد. اتفاقاً باید به تعبیر امیرالمؤمنین پهلوی این باطل را شکافت تا حق را از توی آب بیرون آورد و از دل همین باطل هم این حقها بیرون میآید و صرّافان ناقدی لازم دارد که آن را بشناسند. ولی کثیری از مردم نه این صرّافیها را کردهاند نه این نقادیها را کردهاند. گاهی حق نصیبشان شده است گاهی هم باطل نصیبشان شدهاست، باز سخن ما این نتیجه را نمیدهد که افراد باید بگویند حال که اینطوری هست ما هم حرف حق خودمان را منتشر نمیکنیم، ساکت مینشینیم، دیگر حالا هر که حق، گیرش آمد آمده، این طوری نیست. همان هم که کسی حق نصیبش شده برای همین است که این حق و باطلها منتشر شدهاند و کسی که حق را در اختیار دارد، وظیفه دارد که آن را نشر کند و نیاز دارد که آن را به گوش دیگران برساند. در این جا هم هیچ بحثی نیست، سخن ما در جای دیگری است. سخن ما در توقعی است که ما از دیگران داریم. چهقدر توقع داریم که حق پیششان باشد چقدر توقع داریم که حرف ما را به منزلهی حق بقاپند. حرف ما این است و الا، این که، اگر کسی که دانست که چیزی حق است و زیر بار او نرفت، عناد کرده، کسی اگر دانست که چیزی حق است و در انتشار او کوتاهی کرد او هم مستحق ملامت است. این هم مستحق ملامت است که فکر کند که چون من معتقدم که حقم و چون معتقدم که حرفم حق است، طرف مقابل باید تسلیم بشود و هیچ سخنی نگوید و صددرصد سخن ما را بپذیرد. این است که آن چه که سخن ناصوابی است. انسانها نشان دادهاند که این جوری زندگی نمیکنند و حق و باطل بر این نحوه و به این شیوه در بین مردم، پخش و نشر نمیشود و اعتقاداتی که در میان مردم است از این راه جاگیر و پاگیر نشده است. از آن طرف اگر نگاه کنید عموم کسانی که از دینی به دین دیگری، رو میآورند گفتیم که خیلی هم کم هستند اینها شما نگاه کنید و بروید واقعاً ببینید اینها به چه مبنا اعتقادات تازهای را میپذیرند؟ واقعاً کسی مینشیند برای اینها بحثهای کلامی میکند، استدلالهای عقلانی میکند، از همان اولی که خود شخص پیامبر (ص) ظهور کردند کارشان را نه با اعجاز پیش بردند نه با استدلال عقلانی. این یک مطلب بسیار مهمی است که پیامبران رمز و راز موفقیتشان چی بود؟ این درست است که پیامبران سخنی میگفتند موافق فطرت و این درست است که سخنی میگفتند موافق حق این حرفها درست است هر پیرو دینی این اعتقاد را دارد. و این را هم ما میدانیم که خیلها بودند نه این سخنان موافق فطرت و نهاد این سخنان موافق حق، هیچکدام را نمیپذیرفتند و زیر بارش هم نرفتند و فراوان هم بودند اینةا. چه کسانی که اعتقادی اصولاً به خدا و نبوّت و به طور کلی داشتند و چه کسانی که اصلاً نداشتند ومشرکین بودند. بسیاری از اینها هم زیر بار نرفتند و نپذیرفتند؛ نه اعجاز به خرجشان رفت، و نه سخنان حق به خرجشان رفت. خود خداوند هم در قرآن به پیغمبر (ص) گفت که یک مشت از اینها هستند «ان الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لا تنذرهم لا یؤمنون» کسانی که کافر شدند، بار آنان تفاوت نمیکند که آنا را بترسانی یا نترسانی اینان نخواهند آورد.
یک دستهی دیگر خیالت راحت باشد خود قرآن دارد به پیغمبر میگوید اینجوری نیست که تو فکر میکنی حالا که آمدی داری حرف خوب میزنی، مردم هم آنقدر خوبند که همهروی میآورند، این جوریها نیست مردم خیلی متفاوتند و این بانگی که آدم در میافکند به قالبهای مختلف میخورد. یعنی آن طرف ساختمانهای مختلف است هر کدام یک جور عکس العمل نشان میدهند. خود خداوند به مسلمین به مؤمنین میگفت شما از این که همهی مردم مسلمان بشوند باید مأیوس بشوید. این یأس خیلی چیز خوبی است «الیأس احدی راحتین» آدم تا به یک چیزی امید کامل دارد خیالش راحت است وقتی هم یأس کامل دارد باز هم خیالش راحت است. اشکال جایی است، که نه یأس کامل و نه امید باشد یک وقت دل میبندد یک وقت دل برمیگیرد و بالاخره باید بداند چه کار باید بکند. این ضرب المثل در عربی هست که میگوید الیأس احدی الراحتین یعنی از دو طرف راحت شدن و حصول یأس است وقتی ناامید کامل شدی خیالت هم راحت میشود. «افلم ییئس الذین آمنوا ان لو یشاء اللهُ الهُدی الناس جمیعاً» آیا این مؤمنین مأیوس نشدهاند، از این مطلب که اگر خدا میخواست همه را هدایت میکرد؟ یعنی باید مأیوس بشوید. اصلاً بنای عالم بر این نیست، این معنایش این نیست که شما دعوت نکنید:
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
پیغمبر فکر این را نباید بکند که این جا یک مشتیشان قبول نمیکند. پیغمبر دو چیز را با هم باید بداند، یکی این که کار خود بکن. دوم اینکه انتظار نداشته باش که همه ایمان بیاورند. لذا چون انتظار را نداری از جا هم در نمیروی، همهی از جا رفتنها، عصبانیتها برای این است که آدم انتظارش نادرست است. شاید انتظار دارید فلان طور بشود وقتی نشد یقهات را پاره میکنی، اما اگر اول بنایت بر این بود که میدانی نمیشود. خب وقتی هم نشد دیگر چه جای یقه پارهکردن است، چه جای از جا در رفتن است.
این طمأنینه، سکون و آرامش که در انبیاء بود شما فکر میکنید که از کجا آمده بود. مگر به گزاف آمده بود خدایی جهت و از بالا تزریق کرده بود در روح آنها؟ این جور اطلاعات به انسان آرامش میبخشد. اطلاعات جور دیگری شما را چه کار میکند، شما را همیشه مضطرب و مشوش نگه میدارد. این اطلاع مهمی است. در این جهان که خداوند به پیغمبرش بگوید کارت را بکنی تمام جهدی که باید بورزی باید بورزی کوتاه هم نباید بیایی تا آنجا که میشود سخنت را باید برسانی و پیش ببری، شهادت هم در راهش بود شهید هم باید بشوی، رنج بود هر چی بود دشنام شنید بود، آوارگی بود همهی اینها را باید تحمل بکنی. این هیچ جای بحثی ندارد کوتاه آمدن از این طرف آنیست. این یک مطلب است ولی یک کسی ممکن است همهی اینها را بکشد و آرامش هم میکشد، گفت:
دشمن خویشیم و یار آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنان شیرین و خوش در پای او جان میدهیم
کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا میکشد
ببینید از یک طرف این انبیا شهد و شیرین و حلوا از خدا دریافت میکردند، یعنی آن سکینهی روحی، آن آرامش که بزرگترین نعمت خداوندی است از یک طرف هم آن خطابها و عتابها بود که باید بکوشید و باید جهد بلیغ بورزید و اگر کوتاهی کنید رسالت خود را ادا نکردهاید. این را خود خداوند میگفت، خود خداوند میدانست به انبیاء خودش هم این را گفته بود. لذا آن نتیجهای که از این جا حاصل میشود چی هست؟ این هست که ما اختلافات را میان مردم به رسمیت بشناسیم. آن نکتهی تئوریکی که میگفتیم باید ما به آن نکتهی تئوریک راه ببریم تا آن وحدت اصولی مطلوب امکانپذیر بشود. ما اگر بخواهیم مصلحتی این کارها را بکنیم مصلحتی هم نیامد دارد هم در زمانی بودن را دارد و در زمان دیگری نبودن. وقتی مصلح است خب میگویی فلان، فردا هم میگوییم مصلحت نیست خوب عکسش را میگوییم، خلافش را میزنیم. این که نشد کار و بعد هم در هیچ حالی چیز مطلوبی نتیجه نمیشود. بلکه، بسا که بر مشکلات مردم و بشریت هم بیفزاییم آنچه که واقعاً باید به دنبالش باشیم، اگر اتحاد مطلوب است این باید یک پایهی تئوریک جدی داشته باشد تا این که ما بیاییم دعوت کنیم بگوییم آقا از این به بعد هم دیگر را فحش ندهیم سب نکنیم لعن نکنیم چیزهای ملالآور، اختلاف انگیز را در میان نکشیم و بیاییم آن خوبهایش را بگوییم. این حرفها چهقدر قوت دارد، چقدر برد دارد؟ اگر یقهی ما را بگیرند بگویند برای چه اینکار را بکنیم؟ مگه این کار بد هست؟ اگر بد بوده چرا تا حالا به ما نمیگفتید بد است پایهی تئوریک بد بودنش چی هست؟ آخر باید بفهمیم چرا بد هست اگر بد است. این است که ما باید به یک منابع بالاتر و مهمتری رو بیاوریم و از آنجا مسئله را برای خودمان حل بکنیم. آن اینجاست، ما باید واقعاً این را بفهمیم که اختلاف در میان بشر، یک امر تحمیلی عَرَضی نیست که کسی بتواند بیاید پاکش بکند. این بگوید ما سنگ پای خویتری داریم آن بگوید ما قویتر و بهتر داریم میساییم پاک بشود، این پاکشدنی نیست. این جزء لوازم حیات جمعی بشر است. این مقتضای ساختمان ذهنی و معرفتی بشر است. آدمها چنان ساختهشدهاند که یک امر واحد را یک جور نمیفهمند ده جور میفهمند. این یک چیزی نیست که یک روزی بگوییم کسی توطئه کرده است. چیزی نیست که بگوییم دشمنان میان ما انداختهاند کدام دشمن؟ این خود ماییم که چنان ساخته شدهایم یعنی خدا ما را اینطوری ساخته است و میدانسته که ما اینجوری هستیم او بهتر از هر کسی این را میدانسته. لذا این دسته از اختلافات میان مردم رفع شدنی نیست. «و ان ربک لیحکم بینهم یوم القیامه فیما کانوا فیه یختلفون» پروردگارت روز قیامت، در آن چه اختلاف داشتید، میان آنها داوری میکند. چه کسانی میخواهند قیامت را در این دنیا، پیاده کنند. این دنیا دار همین اختلافات است اختلافات رسمی است جدی است و وجود دارد و همین که ما وجود رسمی و طبیعی اینها را پذیرفتیم بلافاصله صحنه عوض خواهد شد. تا وقتی که ما میگوییم اینها غیر طبیعی است یک مواجههی دیگر داریم. شما ببینید الان ما همه قبول داریم که قد مردم با همدیگر تفاوت دارد، اندازهها و ابعاد بدنی آنها با هم تفاوت دارد، شمارهی پایشان تفاوت دارد، ما دو تا بر خورد با این نمیتوانیم بکنیم، یکی این که بگوییم که چه کسی گفته که اینها باید با هم تفاوت داشته باشند؟ برای چی، خیلی هم بد است که اینطوری شده یک برنامهای بریزیم همهی همقدها، سایزهای بدنی همه یکی و بعد هم درجههای پا، شمارههای کفش همه یکی بشود، آن وقت به دنبالش هم البته چه کار بکنیم؟ کارخانههایی درست بکنیم که، همه لباسهای یکقد بدوزید، همه کفشهای یک قد بدوزید و ... یک وقت هم هست که یقهی آن کسی را که میگوید برای چی این طوری هست میگیریم، میگوییم شما برای چی دارید این حرف را میزنید؟ دلیل شما چی هست؟ رسمیت دارد این اختلافات، طبیعی است و ما با طبیعی شناختن این امر برنامهریزی میکنیم، نخیر لباسهای یک قد نمیدوزیم و کفشهای یک قد هم نمیدوزیم، هزار مسئله از این نامساوی بودن انسانها در ابعاد مختلف، پیدا میشود، همهی اینها را تحمل میکنیم. اصلاً زندگی را یک جوری بسازیم میسازیم که این را در خودش جا دهد این که زندگی را یک جوری که هی این اختلافات را پس بزند، بگوید رفته رفته این را جارو میکنیم که دور بزنیم برای چی؟ عین این ماجرا در مورد اعتقادات است. در مورد افکار است. دو جور میتوان این اختلافات را دید و بر اثر ایندو جور دیدن دو نحوهی رفتار هم میتوان داشت. یک وقت است که شما میگویید اینها غیر طبیعی است اما حالا دندان روی جگر بگذارید، حالا برای فلان مصلحت فعلاً دهنتان را ببندید، حالا چشمتان را روی هم بگذارید، حالا نادیده بگیرید، حالا یک جایی یک چیزی بگویید دو جا هم گذشت بکنید. یک وقت این است و این را همه ما میدانیم که این یک رفو کردن بسیار موقت و ناپایدار است و اگر مشکلی در باطن باشد دیر یا زود خودش را نشان خواهد داد.
اما یک وقت است که اصلاً این جوری نیست. میگوییم خدا ما را نیاورده است توی این دنیا که مردم را یک دست بکنیم. یک دستشدنی نیستند مردم، یک دست هم نیافریدهاست خداوند، ساختمان ذهنی و فکری که خدا به مردم داده و تاریخ که آیینهی رفتار آدمیان است به ما نشان میدهد که این اختلافات رسمی است و جدی است و خود خداوند هم به پیامبرش گفت: «لا یزالون مختلفین» مردم اختلاف از میانشان برداشته نخواهد شد. عرفای ما این مطلب را خیلی خوب فهیمدهبودند و واقعاً ما امروز چه قد ضرر میکنیم که به این درسهای انسانساز این عارفان، خوب توجه نمیکنیم. همین قصههایی که ما حتی در کتابهای درسی خودمان خواندهایم. ما اینها را باید از نو زنده بکنیم. همهی ما قصهی موسی و شبان، را بلدیم. این قصهی موسی و شبان قصهی برسمیت شناختن اختلافات بشری است. طبیعی دانستن است. حالا علاوه بر استفادههای دیگری که از آن داستان میشود کرد، قصهای بود که توی کتابهای دبستان میخواندیم که حضرت موسی میرفت، دید که یک شبان نشسته:
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
موسی عصبانی شد و گفت این چه جور حرفزدنی است. با خدا که این جوری حرف نمیزند.
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
تو به خدا میگویی بیا من به تو شیر بدهم، کفش پات کنم؟ مگر خدا پا دارد، مگر خدا بچه است که دارد بزرگ میشود که تو میخواهی به او شیر بدهی؟ این چه حرفهایی است و شبان خشمگین شد، آزرده شد:
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اند بیابان و برفت
این جا بود که خداوند، موسی را به راز خلقت، آشنا کرد، گفت: تو چه گفتی به این. تو بر چه مبنایی این عتاب را به این شبان کردی. چه انتظاری داری از این شبان. اولاً تو نگاه کن برای چه آمدی
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
ثانیاً
هر کسی را اصطلاحی دادهایم
هر کسی را سیرتی بنهادهایم
سندیان را اصطلاح سند مدح
هندیان را اصطلاح هند مدح
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
ور بود بر خون شهید او را مشو
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پا چیله نیست
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
وقتی این خطاب به موسی آمد رفت و جناب چوپان را پیدا کرد، گفت:
ای معافِ یفعل الله ما یشاء
بی محابا رو زبان را بر گشا
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
گفت ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
تازیانه بر زدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و زگردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
آنجا که ایستاده بودیم دیگر نماندیم، فراتر رفتیم. ولی عتاب حق، درست بود. گفت برای چی از مردم میخواهی که همه، یک جور سخن بگویند؟ همه یک شناخت را از خدا داشته باشند، چرا؟ اصلاً کسی چنین چیزی را خواسته است، خدایی که این بشر را خلق کرده است، شناختهای مختلف از این مردم خواسته است. یک چیز است، آن گوهر دیانت، آن ارتباط قلبی آدمی است با خدا، این باید محفوظ بماند. حالا ادیان نوی دنیا عوض شدند ناقصتر بودند کاملتر آمده است همین دین واحدی به نام اسلام، به مردم به درجات مختلف رسیده است، یک کسی در زمان پیامبر میزیسته، یا خود ایشان ارتباط مستقیم داشته، چیزهایی میتوانسته از ایشان بگیرد، به بنده و شما که هزار و چهارصد سال بعد داریم زندگی میکنیم همهی آنچیزهایی که پیغمبر گفته، به ما نرسیده. همهی آنهایی هم که رسیده خالص نرسیده، مخلوط است، توی آن چیزهای مجعول هم هست، چیزهایی باطل هم هست. ما خیلی فرق داریم با آنها. مگر نداریم؟ همین دین واحدی هم که خداوند نازل کرده اینجوری پخش شده میان بشر. برای این که مقتضای بشریت این است. بشر یک جور موجود است که نسل بعد از نسل باید به وجود بیاید. غیر از این است؟ همهی بشریت نمیتوانست همزمان پیامبر اسلام باشد. همهی آنها هم که همزبان بودند، هموطن با ایشان نبودند، هم زبان با ایشان نبودند. نه پیغمبر اسلام نه هیچ پیغمبری هیچ امامی این طوری نبوده. اینها مقتضیات بشریت است از هم دوریم زبانهای مختلف داریم. آن عربی که زبان قرآن را که زبان عربی است میفهمد چه کار دارد به آن آدمی که باید قرآن را برایش ترجمه بکنی. بالاخره مقدار زیادی از روح و معنی و لطافتش زایل میشود و این جناب فنلاندی گناه نکرده که فنلاندی شده قرآن هم که گناه نکرده که عربی آمده، انسانیت هم گناه نکرده که این تفرق تویش هست. همین است این را باید شناخت و اگر کسی این حقیقت را توجه نکند انتظارات عبث عجیب و غریبی از آدمیان خواهد داشت. از همه خواهد خواست که قرآن را یک جور بشناسند، خدا را یک جور بشناسند، این ممکن نیست خود خدای ما این را از ما نخواسته است. این را باید خوب توجه داشت. باز هم این سخن ما این نیست که اگر ما خدا را شناختیم نشر نکنیم. آن کسی که میتواند خدا را بشناسد تا آنجایی که میتواند کوشش نکند، هیچکدام. بحث ما این نیست. دعوت وارد است از کردگار، این را ما نباید یادمان برود. صحبت ما در شنوندههاست، در مخاطبهاست، که این مخاطبها را ما چقدر باید از آنها انتظار داشته باشیم. صحبت این است اگر یک دست نشوند مردم عالم، مقصر بودند؟ یا طبیعی بشریت است که یک دستی در میان آنها پدید نیامدنی است. صحبت ما این است. اگر همه، حق بودن یک سخنی را تشخیص ندادند، همه توطئه کردهاند و عناد ورزیدهاند؟ یا طبیعت بشری است. قصهی فیل را همهی ما شنیدهایم. از قصهها بسیار نیکو و آموزندهی است که در مثنوی هم آمده است:
فیل اندر خانه تاریک بود
عرصه را آورده بودندش هنود
هندیان یک فیل را برداشته بودند برده بودند به یک کشور دیگری نشان میدادند و پول جمع میکردند. فیل را هم نیاورده بودند جلوی مردم که یک دفعه ببینند برده برده بودند توی یک اتاق تاریکی، مردم میرفتند توی آن اتاق و فیل را میدیدند و میآمدند بیرون:
فیل اندر خانه تاریک بود
عرصه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
این بی انصافها نکرده بودند یک شمعی چیزی هم روشن کنند توی آن اتاق که فیل را درست ببینند. همین طور آن رازوارگی و معماسازی که با روح هندیها و شرقیها جور در میآید آن جا هم پیاده کرده بودند. مردم پول میدادند میرفتند، میآمدند بیرون. اختلاف شده بود چون نمیتوانستند فیل را ببینند دست میمالیدند به فیل، یکی خرطومش یکی پشمش یکی پایش یکی دمش. بیرون یکی میگفت خب تو چی فهمیدی، دیگری میگفت تو چی فهمیدی؟ حرفهای مختلف میزدند. طبیعی هم بود که این طوری بشود. برای این که این آدمی که به این حواس محدود مجهز است در آن فضای تاریک و از یک چیزی که تا کنون ندیده و آشنایی ندارد باید یک چنین برداشتهای مختلفی هم بکند. هیچ کس هم مقصر نبود. منتهی مولوی در این جا میگوید بله:
در کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
کافی بود یکی از آنها شمع داشت تا دیگر حرف همه، یکسان میشد بعد نتیجه میگیرد میگوید:
چشم حس هم چون کف دست است و بس
نیست حس را بر همهی آن دست رس
اینها از منظرهای مختلف نظر کردند، نتیجههای مختلف هم گرفتند. چون شمعی هم در میان نبود، برداشتها متفاوت شد. نه تنها چشم حس، چشم عقل هم اینطور است. چشم حس و چشم عقل مثل دست آدم میماند. ما با این دستمان حقایق را لمس میکنیم. آن وقت این لمس دست چقدر میتواند از آن کنه حقیقت را در اختیار بگذارد.
خب این اختلاف به این دلیل در میان مردم زنده میشود و پیدا میشود:
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
این اختلافاتی که در میان مردم پدید میآید نه بین معاندین، بین حقجویان ما روی سخنمان با آنهاست، به دلیل این نظرگاههای مختلف است و دلیل این است که نه حقیقت آن قدر کوچک است که در جیب ما جا بگیرد، نه جیب ما آنقدر بزرگ است که حقیقت را در خود جای بدهد. هیچکدام. لذا این اندامها و این حواس و این ابزارهای شناختی که خدا به ما داده است، ناگزیر این اختلافات را به وجود میآورد. بزرگان ما در گذشته حتی روایاتی که بعضاً نقل کردهاند دال بر همین است. در محجه البیضاء از امام سجاد (ع) چند بیت شعر نقل کرده است:
انی لاکتم من علمی جواهره
کی لا یری الحق ذو جهل فیقتتنا
و قد تقدم فی هذا ابوالحسن
الی الحسین و وصی قوله الحسنا
یا رب جوهر علم لو افوه به
لقیل لی انت ممن یعبد الوثنا
و لاستحل رجالاً لمسلمون دمی
یرون اقبح ما یاتونه حسنا
گفتند من جواهر علم خودم را مکتوم و پنهان نگه میدارم تا جاهلان نبینند و مفتون نشوند، این کار را امیرالمؤمنین میکرد و به فرزندش امام حسن (ع) هم توصیه کردهبود. این بسا جواهر در علمی که اگر من آنها را فاش کنم، به من خواهند گفت که تو بتپرستی و یک عده مسلمان ریختن خون من را مباح خواهند شمرد. ما در روایات داریم که اگر ابوذر میدانست که در دل سلمان هراتی چی میگذرد سلمان را میکشت. میگفت این عقاید الحادی دارد. این مشرک است، این کافر است. مگر اینطورها نیست. این حرفها را برای چه کسانی گفتند، مبنای این حرفها چیبوده است، این برای ما مهم است، چرا چنین است؟ غیر از این است که حقیقت ذومراتب است. غیر از این است که حقیقت ذو ابعاد است و هیچ فردی بر تمام آن احاطه و دسترانی ندارد. وقتی که این طوری شد، ما دیگر امر اختلاف برداشتها را یک امر عرضی توطئه دشمنان و این حرفها نمیشمردیم. این مقتضای ساختمان بشر است و صنع خداوند است در این عالم. باز هم این حرفها معنایش این نیست که بنده اگر در یک جا دیدم یک کسی یک حرف باطلی دارد میزند به او نگویم آقا این حرف باطل را نزن. به او میگویم، استدلال هم میکنیم که آن حرف دیگر باطل است دیگر باید کنار گذاشته شود. صحبت در این نیست صحبت در این است که چرا یک عدهآی یک باطلی را میفهمند و خیال میکنند حق است. اینها مقصرند؟ اینها مشمول توطئهی شیطانی کسی واقع شدهاند؟ یا این که نه او همان قدر معذور است که بنده یک چیزی را حق میانگارم. ما مثل همدیگر میمانیم. هیچ کدام نباید برای خودمان مزیت خاصی قایل شویم. اگر این نکته واقعاً هضم بشود برای ما، آن موقع ما از نظر تئوریک روزنهی روشنی را برای ایجاد اتحاد در میان خودمان به وجود آوردهایم.
در حوزهها و اجتماعات دینی حرمت این عواطف را نگه داشتن بسیار مهم است و از آن مهمتر فتیلهی این عواطف را بالا نکشیدن چون دود میزند و این دودزدن آن وقت آفت به وجود میآورد. کسانی که رهبری اجتماعات را بر عهده دارند باید با کمال ملاطفت و مداقه این و وجه را از یکدیگر بازشناسی کنند. پافشردن بر حقانیت یک اعتقاد باید حسابش از عواطفی که به پای او ریخته میشود جدا بشود و از طریق عواطف اعتقادات را نباید تحکیم کرد. ما اغلب نزاعهایی که در تاریخ فرهنگ گذشته خودمان داریم، هم خودمان هم مکاتب و مذاهب دینی دیگر، شما اگر نگاه بکنید از همین منشاء برخاسته است، یعنی عواطف غلیان کردهاند. وقتی که عواطف غلیان کرد، دیگر عقل و برهان استدلال و همهی اینها تعطیل میشود و خاموش میشود و کسی به آنها وقعی نمیگذارد.
این یکی، دوم این که باز تاریخ گذشتهی ما آنجاهایی که مشوب و ممزوج به اختلاف و نزاع بودهاست، به ما این درس را میدهد که نوعاً جوامع دینی بر سر مسائل حقیر دعوایشان شده آدم گاهی آرزو میکند که کاش این نزاعها که شد، این خونها که ریخته شد، آتشسوزیهایی که شد، طرف میرفت که کتابخانه را آتش میزد، فرض کنید شیخ طوسی از فقهای بزرگ شیعه چند دفعه حملهکردند توی بغداد و کتابخانهاش را آتش زند مثلاً دور ریختند، حالا شما حسابش را بکنید، دنبالش را بگیرید ببینید دعواها مثلاً از کجاها در میآمد، چه آن آقایی که مرفت توی ترکیه بالای منبر دستش را میکرد توی خم شیره در میآورد میکرد توی خم کنجد و به مردم میگفت که هر کس یک شیعه را بکشد به اندازهی این کنجدهایی که به دست من چسبیده ثواب میبرد، چه آنها که اینجوری تحریک عواطف میکردند و چه کسانی که از طرف مقابل تحریک میکردند. شما بروید ریشههای این تحریک عواطف را نگاه بکنید آدم آرزو میکند که کهای کاش سر یک مسئلهی جدی و مهمی بود که اینها دعوایشان میشد. دعوا سر این بود که آقا این جلد قرآن بالاخره قدیم است یا حادث؟ واقعاً این بود و این نزاع، نزاع بزرگی بین مسلمین بود. از این که کلام خدا حادث است یا قدیم نزاعها شد، حکومت پا در میانی کرد، بزرگانی به زندان افتادند، افرادی چوب و فلک شدند، سر همین چیزهای حقیر، این وظیفهی رهبران فکری اجتماعات دینی است که حداقل کار که میتوانند بکنند این است که اگر لا محاله بناست دعوایی بشود، چرا سر موضوعات کوچک رهبران فکری اگر تسلیم عوام شوند عوامزده شوند و به جای این که آنها عواطف عوام را کنترل بکنند، خودشان اسیر عواطف به غلیان آمدهی عوام قرار بگیرند، بروز این نزاعها جدی است و غیر قابل پیشگیری است امیرالمؤمنین به عربها یک سخن واقعبینانه میگفت: (در خطبه قاصعه) میگفت شما عربید و متعصبید من به شما نمیگویم که تعصّبتان را رها کنید (البته این جمله نیست، مفاد سخن ایشان هست) یعنی نمیتوانم انتظار داشته باشم یکی اعرابی که قرنها در این تعصبات جاهلی و آنچنانی زیستهاند، ظرف چند سال به طور کامل عوض بشوند. ولی به آنها گفت: من به شما نشان میدهم، شما اقلاً میخواهید تعصب بورزید بیاید سر این الف و ب و ج تعصب بورزید. چرا میروید سر شتر و سر فلان چیزها تعصب میورزید. بسیار خوب تعصب در جای خودش، متعلق آن را عوض کنید این خیلی چیز مهمی است.
فلیکن تعصبکم لمکارم الاخلاق
بیایید سر مکارم اخلاق تعصب بورزید. می خواهید دعوا بکنید، خب سر این چیزها دعوا بکنید، پیغمبران یکی از مهمترین کارهایی که کردند، این بود. خداوند میگوید پیامبران از وظایف اصلیشان رفع اختلاف از میان مردم بود. چند جا در قرآن این مطلب آمده است. پیامبران آمدند برای اینکه اختلافات را از میان بردارند.
اما سئوال این است که پیامبران آمده بودند هر اختلافی را از میان مردم بردارند؟ اگر کسی این فکر را بکند اشتباه میکند. پیغمبران این را میدانستند که هر اختلافی را نمیتوان برداشت و برای این هم نیامده بودند و خودشان هم یک نوع اختلاف جدید آوردند. ولی تمام نکته این است، پیغمبران در حقیقت کاری که میکردند این بود که آقا، میخواهید اختلاف کنید ما به شما نشان میدهیم سر چی اختلاف کنید. این اختلافات مهم است. بشر انسان بودنش به این است که سر این چیزها دعوا بکند نه سر آن چیزها. خب دعوای کودکانه داریم دعوای بالغانه هم داریم، دو تا بچه دعوا میکنند با هم، دو تا متفکر هم دعوا میکنند که از این طریق میتوان شخصیت افراد و سقف شخصیت آنها را بهدست آورد. مطلب این است، رهبران فکری یک اجتماع نباید فکر کنند وظیفهشان این است که مردم را یکدست کنند. این یک دست شدنی نیست، پیغمبران خدا هم میخواستند بکنند و نتوانستند رهبران فکری یک اجتماع اگر هشیار باشند کارشان این است که اولاً آنچه در جامعه طبیعی است بشناسند و اذعان کنند و دی پی رفع آن چیز خدا ساخته برنیایند. دوم این که آن را به مجرای درست بیندازند، بگویند اگر اختلاف است در این موضوعات اختلاف کنید چرا سر ابوحنیفه و این و آن اختلاف میکنید. آنها اختلافات کودکانه است، جدی نیست. چرا یک فحش ناروای زشتی تو میدهی که آتش یک نزاع را روشن بکنی. چه فایده دارد اقلاً هم اگر میخواهی دعوا بکنی بیا سر امور شریفتر و مهمتر دعوا کن. نه آن فتیلهی عواطف را باید بالا بکشید و نه این اختلافات عوامی را باید دامن زد. خط فکری دادن به معنای این نیست که همه را متفکر کنیم. این از اشتباهات بزرگی است که یک عدهای کردهاند. فکر میکنند که بنده رهبر فکریام یعنی باید همه مرید بنده بشوند. اگر هم شد دین اصلاح میشود. این بزرگترین مفسدات است در عالم. از سر این فکر گرفته تا اگر هم عملی بشود که عملی شدنی هم نیست. کسی که رهبر فکری است نباید فکر کند که آمده است تا انسان را از انسان بودن بیندازد. انسانبودن انسان به همین اختلافاف فکری است. آمده است تا آنچه را که هست در بهترین مسیر قرار دهد. در بهترین مسیر چی هست؟ بگوید این اختلافات در این شکل بهترین نوع اختلافات است، سودمندترین است، پربرکتترین است. سر این ها هم با هم دیگر بحث کنید، بحث را که نمیشود برداشت، اختلاف را که نمیشود دفع کرد. نکتهی آخری که عرض میکنم این است اگر ما واقعاً فضیلت پرست باشیم، من گمان میکنم ما به دلیل این که در اسلام فضیلتی است، به این دین رو آوردهایم. همهی کسانی که به دینی و به نحلهای اقبال میکنند، لاجرم باید برای فضیلتی باشد. این فضیلت پرستی را زنده کنیم. یعنی نگوییم فضیلت اسلامی است؛ بگوییم که اسلام دارای فضیلت است. این نکته ار یادمان باشد. بسیاری از امور حق داریم که در واقع اسلام به آنها تکیه زده است نه اینکه آنها به اسلام تکیه زنده باشند. عدل، اسلامی نیست، اسلام عادلانه است. کسانی که به اسلام رومیآورند و قبول میکنند نه به دلیل این است که میگویند ما کاری نداریم که اسلام ظلم را ترویج میکند، فساد را ترویج میکند، ما قبولش داریم. اتفاقاً به همین دلیل قبولش داریم که ظلم را ترویج نمیکند، فساد را ترویج نمیکند، لذا اینها یک نوع مبانی پیش از دین است. هر کسی که به دینی میخواهد عقیده بیاورد، باید این چیزها را محکم کردهباشد. بگوید من فهمیدم این دیانت عادلانه است، من فهمیدم که ترویج مفسدت نمیکند. من فهمیدم که به فلان حق پاینده است و الا چه معنا دارد پذیرفتن یک دینی یا عقیدهای بدون مبنا. اول مبانی است و بعد شما آن مکاتب را با آن مبانی میسنجید آن مبانی را ما باید برای خودمان زنده بکنیم. آنها را واقعاً نصب العین داشته باشیم و هر جا آن حق و آن فضیلت حیات داشت و زنده بود ما به آنجا چنگ بزنیم و بدانیم که قطعاً به ریسمان خداوند چنگ زدهایم. همهی ادیان حیات خودشان را از حقانیت و از تکیهزدن به ارزشها و فضیلتهای جاوید اخذ کردهاند. آن فضیلتها و ارزشهای جاوید اگر نصب العین یک جامعهای باشد، اما همهگونه برکت و کمال را برای آن جامعه، میتوان داشت.
از خداوند درخواست میکنیم که ما را از بندگان عارف و عابد خودش قرار بدهد.
رفت و ده سال هم با خودش در پیچید و با وساوس و رذایل نفس مبارزه کرد و سعی کرد که با آب ریاضت پلیدیهای روح خودش را بشوید و جامهی نفس را تطهیر کند و برگردد و این کار را کرد ولی برگشت که ملاحظه کنید که چقدر تفاوت کرده بود با وقتی که رفت. از نظر اعتقادات، من از نظر احوال روحی کاری ندارم از نظر احوال روحی البته به طور کامل عوض شد یک آدم بسیار برجسته و نورانی در تاریخ فرهنگ اسلامی شد. با خودش عهد کرد بر سر تربت خلیل آن طور که خودش آورده است که دیگر به دیدار سلطانی نرود صله از سلطانی نپذیرد وارد هیچ مناظرهای و مجادلهای نشود. و اینها تمام آن سرمایههای بزرگی او بود. همهی اینها را پشت پا زد و در عزلت بسر برد و در سن 55 سالگی هم از دنیا رفت ولی اعتقادات او، این برای ما مهم است، با اعتقادات سنی اشعری شافعی بغداد را ترک گفت و تقریباً با همان اعتقادات سنی اشعری دوباره به وطن خودش، به طوس بازگشت. اینها از تن او و از ذهن او رخست بست؟ نبست. شما نگاه کنید به دکارت در همه چیز تردید کرد، گفت فقط یک دستگیره توی این عالم وجود دارد که از آن یکی میتوانم آویزان بشوم همهی دستگیرههای دیگر لق است. آن یک دستگیره این است که گفت در همه چیز شک میکنم اما در این نمیتوانم شک کنم که دارم شک میکنم. پس من شک میکنم این را دیگر نمیشود شک کرد. خب من شک میکنم نتیجه میگیریم که پس من هستم. از این جا کاروان تفکر دکارتی راه افتاد، خب یک دستگیرهی دوم هم پیدا کرد و آن این است که خودمان هستیم علاوه بر اینکه شک ما هست وجود ما هست از اینکه ما هستیم رفت جلو گفت من کاملترین موجود را هم تصور میکنم کاملترین موجود اگر بخواهد نباشد که کاملترین موجود نیست، کاملترین موجود حتماً هست، یعنی خدا. پس خدا هست. این دکارت آدم منصفی بود. حتی در یکی از نوشتههایش میگوید من بینی و بین الله این حرفهایی است که فهمیدهام و دارم میگویم (به عنوان مثال گفته است) خب ما حرفی نداریم ابا هم نداریم از این که اگر معلوم شود در آنجا یک مذهب صحیح هست آن را بپذیریم ولی خب حالا که ما نفهمیدیم حالا که بدست ما نرسیده است. با همهی این انصاف که در فکر و روح این شخص بود ولی شما دوباره نگاه بکنید که بعد از این گردش که این بزرگوار کرد تمام آن تردیدهای اولیه، شک دستوری و بعد یافتن آزیههای یقینی و ستونهای محکم و بر آنها بنا کردن مکتب فلسفی، کم و بیش رسیده به همانجاهایی که انسان هم نفس دارد هم بدن دارد و هم خدا هست، هم عالم خارج هست، هم خیلی از این اعتقادات گذشته را که انسان یعنی هر موجود عادی با اعتقادات عرفی دارد، دوباره با اندازه نهانیش همان جاها بود. این دو تا را گفتم برای این که دو نفر از قلههای کوهسار بشریتند و قابل اعتنای جدی هستند آدمهای عادیتر که جای خود دارند. عموم مردم در همان چیزی میزیند و میمیرند که با آن چیز زاده شدهاند و کمتر سرزمین پدری را ترک میگویند. درست مثل آن چه که ما از نظر اعتقادات یعنی محیط اعتقادی که در آن زیست میکنیم تا حدود بسیار زیادی شبیه به محیط جغرافیایی ما است که در آن زیست میکنیم. این طور نیست که مردم مهاجرت نکنند ولی چند درصد مهاجرت میکنند؟ عموم مردم در کشوری که به دنیا میآیند تقریباً هم آنجا میمانند، ازدواج میکنند شغلی میگیرند هم آنجا هم از دنیا میروند. حالا یک نوادری هم هستند بلند میشوند و حتی گاهی بعد از این که کلی تعلقات هم حاصل کردهاند همهی رشتهای تعلقات را میبرند و رخت میکشند، میروند بجای دیگری. اینها کماند و اکثریت چنین نیستند و این در تمام دنیاست. آن کسی که توی فنلاند هم به دنیا آمده همان کار را میکند آن کسی هم کلسترول توی هند و آن هم که توی اندونزی و آن هم که توی ایران هست تفاوتی نمیکند. وطن اعتقادی مردم هم کم و بیش اینطوری است. اگر آدم فکر کردهباشد که ما خیلی مهم هستیم این چیزهایی را هم که بلد هستیم به این آسانی به دست نیاوردهایم، خیلی زحمت برایش کشیدهایم، عمری ما سرگردانی کشیدهایم، رنج بردهایم به دیگران خطاب کند که شما که بیکار، کاهل، عاطل، باطل و گرفتید نشستید و از حقیقت حظی و بویی نبردید چه جای این است که با ما بخواهید چون و چرا کنید. شما تنها حقی که دارید این است که بشنوید و اطاعت کنید و حق ما این است که شما قبول کنید. خب، این مال وقتی است که آن طوری که حساب کرده باشد، اما اگر آن حسابی که به واقع هست یعنی آن چه که واقعاً در دنیا میگذرد که خود ما هم جزو این دنیا هستیم و تفاوتی از این جهت، با دیگران نداریم آن وقت در آن صورت هم توقعش از مردم عوض میشود هم بینشش از خودش عوض میشود و این دو تا لازم و ملزوم همدیگرند. تا آدم نداند خودش چکاره است توقعش هم از دیگران تصحیح نخواهد شد. آدم اگر خودش را خیلی بالا گرفت، توقعش از دیگران، هم شدن به اطاعت و خضوع است، اگر خودش را مساوی دیگران گرفت، آن وقت همکاری، مشارکت و همسرنوشتی است. توقع صحیح و انسانیتر و پذیرفتنیتر خواهد شد. خب گفتیم که بیشتر مردم، حق را نه به دلیل اینکه آزمودهاند که حق است بلکه حالا یا شانسشان گفته یا نگفته یک چیزی به آنها عرضه شده است و اینها هم پذیرفتهاند. این حرف ما هیچوقت معنایش این نیست که وقتی وضع اینطوری است هیچکس حق نمیگوید به هیچ وجه معنایش این نیست، صحبت ما این است که ببینیم حق چگونه در خانهی مردم را میکوبد و آن که گیرآورده چگونه گیرآورده است. صحبت ما این نیست که میان این اعتقاداتی که مردم دارند از نظر حق بودن و باطل بودن تفاوتی نیست و یک نسبت مطلق برقرار است، ابداً.
آن که گوید جمله حقاند، احمقی است
و آن که گوید جمله باطل، او شقی است
واقعاً هم همینطور است، این بلاهت است که آدم بگوید هر که هر چه میگوید درست میگوید و بلاهت است که بگوید همه چیزهایی که میگویند باطل میگویند. حق در میان همین باطلهاست و آن آب حق، زیر همین کفهای باطل قرار دارد این رودخانهای که خداوند در این جهان روان کرده است روی آن کفگرفته زیرش آب زلال است.
رگ رگ است، این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
اینها به هم دیگر آمیخته است و وجود دارد. اتفاقاً باید به تعبیر امیرالمؤمنین پهلوی این باطل را شکافت تا حق را از توی آب بیرون آورد و از دل همین باطل هم این حقها بیرون میآید و صرّافان ناقدی لازم دارد که آن را بشناسند. ولی کثیری از مردم نه این صرّافیها را کردهاند نه این نقادیها را کردهاند. گاهی حق نصیبشان شده است گاهی هم باطل نصیبشان شدهاست، باز سخن ما این نتیجه را نمیدهد که افراد باید بگویند حال که اینطوری هست ما هم حرف حق خودمان را منتشر نمیکنیم، ساکت مینشینیم، دیگر حالا هر که حق، گیرش آمد آمده، این طوری نیست. همان هم که کسی حق نصیبش شده برای همین است که این حق و باطلها منتشر شدهاند و کسی که حق را در اختیار دارد، وظیفه دارد که آن را نشر کند و نیاز دارد که آن را به گوش دیگران برساند. در این جا هم هیچ بحثی نیست، سخن ما در جای دیگری است. سخن ما در توقعی است که ما از دیگران داریم. چهقدر توقع داریم که حق پیششان باشد چقدر توقع داریم که حرف ما را به منزلهی حق بقاپند. حرف ما این است و الا، این که، اگر کسی که دانست که چیزی حق است و زیر بار او نرفت، عناد کرده، کسی اگر دانست که چیزی حق است و در انتشار او کوتاهی کرد او هم مستحق ملامت است. این هم مستحق ملامت است که فکر کند که چون من معتقدم که حقم و چون معتقدم که حرفم حق است، طرف مقابل باید تسلیم بشود و هیچ سخنی نگوید و صددرصد سخن ما را بپذیرد. این است که آن چه که سخن ناصوابی است. انسانها نشان دادهاند که این جوری زندگی نمیکنند و حق و باطل بر این نحوه و به این شیوه در بین مردم، پخش و نشر نمیشود و اعتقاداتی که در میان مردم است از این راه جاگیر و پاگیر نشده است. از آن طرف اگر نگاه کنید عموم کسانی که از دینی به دین دیگری، رو میآورند گفتیم که خیلی هم کم هستند اینها شما نگاه کنید و بروید واقعاً ببینید اینها به چه مبنا اعتقادات تازهای را میپذیرند؟ واقعاً کسی مینشیند برای اینها بحثهای کلامی میکند، استدلالهای عقلانی میکند، از همان اولی که خود شخص پیامبر (ص) ظهور کردند کارشان را نه با اعجاز پیش بردند نه با استدلال عقلانی. این یک مطلب بسیار مهمی است که پیامبران رمز و راز موفقیتشان چی بود؟ این درست است که پیامبران سخنی میگفتند موافق فطرت و این درست است که سخنی میگفتند موافق حق این حرفها درست است هر پیرو دینی این اعتقاد را دارد. و این را هم ما میدانیم که خیلها بودند نه این سخنان موافق فطرت و نهاد این سخنان موافق حق، هیچکدام را نمیپذیرفتند و زیر بارش هم نرفتند و فراوان هم بودند اینةا. چه کسانی که اعتقادی اصولاً به خدا و نبوّت و به طور کلی داشتند و چه کسانی که اصلاً نداشتند ومشرکین بودند. بسیاری از اینها هم زیر بار نرفتند و نپذیرفتند؛ نه اعجاز به خرجشان رفت، و نه سخنان حق به خرجشان رفت. خود خداوند هم در قرآن به پیغمبر (ص) گفت که یک مشت از اینها هستند «ان الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لا تنذرهم لا یؤمنون» کسانی که کافر شدند، بار آنان تفاوت نمیکند که آنا را بترسانی یا نترسانی اینان نخواهند آورد.
یک دستهی دیگر خیالت راحت باشد خود قرآن دارد به پیغمبر میگوید اینجوری نیست که تو فکر میکنی حالا که آمدی داری حرف خوب میزنی، مردم هم آنقدر خوبند که همهروی میآورند، این جوریها نیست مردم خیلی متفاوتند و این بانگی که آدم در میافکند به قالبهای مختلف میخورد. یعنی آن طرف ساختمانهای مختلف است هر کدام یک جور عکس العمل نشان میدهند. خود خداوند به مسلمین به مؤمنین میگفت شما از این که همهی مردم مسلمان بشوند باید مأیوس بشوید. این یأس خیلی چیز خوبی است «الیأس احدی راحتین» آدم تا به یک چیزی امید کامل دارد خیالش راحت است وقتی هم یأس کامل دارد باز هم خیالش راحت است. اشکال جایی است، که نه یأس کامل و نه امید باشد یک وقت دل میبندد یک وقت دل برمیگیرد و بالاخره باید بداند چه کار باید بکند. این ضرب المثل در عربی هست که میگوید الیأس احدی الراحتین یعنی از دو طرف راحت شدن و حصول یأس است وقتی ناامید کامل شدی خیالت هم راحت میشود. «افلم ییئس الذین آمنوا ان لو یشاء اللهُ الهُدی الناس جمیعاً» آیا این مؤمنین مأیوس نشدهاند، از این مطلب که اگر خدا میخواست همه را هدایت میکرد؟ یعنی باید مأیوس بشوید. اصلاً بنای عالم بر این نیست، این معنایش این نیست که شما دعوت نکنید:
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
پیغمبر فکر این را نباید بکند که این جا یک مشتیشان قبول نمیکند. پیغمبر دو چیز را با هم باید بداند، یکی این که کار خود بکن. دوم اینکه انتظار نداشته باش که همه ایمان بیاورند. لذا چون انتظار را نداری از جا هم در نمیروی، همهی از جا رفتنها، عصبانیتها برای این است که آدم انتظارش نادرست است. شاید انتظار دارید فلان طور بشود وقتی نشد یقهات را پاره میکنی، اما اگر اول بنایت بر این بود که میدانی نمیشود. خب وقتی هم نشد دیگر چه جای یقه پارهکردن است، چه جای از جا در رفتن است.
این طمأنینه، سکون و آرامش که در انبیاء بود شما فکر میکنید که از کجا آمده بود. مگر به گزاف آمده بود خدایی جهت و از بالا تزریق کرده بود در روح آنها؟ این جور اطلاعات به انسان آرامش میبخشد. اطلاعات جور دیگری شما را چه کار میکند، شما را همیشه مضطرب و مشوش نگه میدارد. این اطلاع مهمی است. در این جهان که خداوند به پیغمبرش بگوید کارت را بکنی تمام جهدی که باید بورزی باید بورزی کوتاه هم نباید بیایی تا آنجا که میشود سخنت را باید برسانی و پیش ببری، شهادت هم در راهش بود شهید هم باید بشوی، رنج بود هر چی بود دشنام شنید بود، آوارگی بود همهی اینها را باید تحمل بکنی. این هیچ جای بحثی ندارد کوتاه آمدن از این طرف آنیست. این یک مطلب است ولی یک کسی ممکن است همهی اینها را بکشد و آرامش هم میکشد، گفت:
دشمن خویشیم و یار آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنان شیرین و خوش در پای او جان میدهیم
کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا میکشد
ببینید از یک طرف این انبیا شهد و شیرین و حلوا از خدا دریافت میکردند، یعنی آن سکینهی روحی، آن آرامش که بزرگترین نعمت خداوندی است از یک طرف هم آن خطابها و عتابها بود که باید بکوشید و باید جهد بلیغ بورزید و اگر کوتاهی کنید رسالت خود را ادا نکردهاید. این را خود خداوند میگفت، خود خداوند میدانست به انبیاء خودش هم این را گفته بود. لذا آن نتیجهای که از این جا حاصل میشود چی هست؟ این هست که ما اختلافات را میان مردم به رسمیت بشناسیم. آن نکتهی تئوریکی که میگفتیم باید ما به آن نکتهی تئوریک راه ببریم تا آن وحدت اصولی مطلوب امکانپذیر بشود. ما اگر بخواهیم مصلحتی این کارها را بکنیم مصلحتی هم نیامد دارد هم در زمانی بودن را دارد و در زمان دیگری نبودن. وقتی مصلح است خب میگویی فلان، فردا هم میگوییم مصلحت نیست خوب عکسش را میگوییم، خلافش را میزنیم. این که نشد کار و بعد هم در هیچ حالی چیز مطلوبی نتیجه نمیشود. بلکه، بسا که بر مشکلات مردم و بشریت هم بیفزاییم آنچه که واقعاً باید به دنبالش باشیم، اگر اتحاد مطلوب است این باید یک پایهی تئوریک جدی داشته باشد تا این که ما بیاییم دعوت کنیم بگوییم آقا از این به بعد هم دیگر را فحش ندهیم سب نکنیم لعن نکنیم چیزهای ملالآور، اختلاف انگیز را در میان نکشیم و بیاییم آن خوبهایش را بگوییم. این حرفها چهقدر قوت دارد، چقدر برد دارد؟ اگر یقهی ما را بگیرند بگویند برای چه اینکار را بکنیم؟ مگه این کار بد هست؟ اگر بد بوده چرا تا حالا به ما نمیگفتید بد است پایهی تئوریک بد بودنش چی هست؟ آخر باید بفهمیم چرا بد هست اگر بد است. این است که ما باید به یک منابع بالاتر و مهمتری رو بیاوریم و از آنجا مسئله را برای خودمان حل بکنیم. آن اینجاست، ما باید واقعاً این را بفهمیم که اختلاف در میان بشر، یک امر تحمیلی عَرَضی نیست که کسی بتواند بیاید پاکش بکند. این بگوید ما سنگ پای خویتری داریم آن بگوید ما قویتر و بهتر داریم میساییم پاک بشود، این پاکشدنی نیست. این جزء لوازم حیات جمعی بشر است. این مقتضای ساختمان ذهنی و معرفتی بشر است. آدمها چنان ساختهشدهاند که یک امر واحد را یک جور نمیفهمند ده جور میفهمند. این یک چیزی نیست که یک روزی بگوییم کسی توطئه کرده است. چیزی نیست که بگوییم دشمنان میان ما انداختهاند کدام دشمن؟ این خود ماییم که چنان ساخته شدهایم یعنی خدا ما را اینطوری ساخته است و میدانسته که ما اینجوری هستیم او بهتر از هر کسی این را میدانسته. لذا این دسته از اختلافات میان مردم رفع شدنی نیست. «و ان ربک لیحکم بینهم یوم القیامه فیما کانوا فیه یختلفون» پروردگارت روز قیامت، در آن چه اختلاف داشتید، میان آنها داوری میکند. چه کسانی میخواهند قیامت را در این دنیا، پیاده کنند. این دنیا دار همین اختلافات است اختلافات رسمی است جدی است و وجود دارد و همین که ما وجود رسمی و طبیعی اینها را پذیرفتیم بلافاصله صحنه عوض خواهد شد. تا وقتی که ما میگوییم اینها غیر طبیعی است یک مواجههی دیگر داریم. شما ببینید الان ما همه قبول داریم که قد مردم با همدیگر تفاوت دارد، اندازهها و ابعاد بدنی آنها با هم تفاوت دارد، شمارهی پایشان تفاوت دارد، ما دو تا بر خورد با این نمیتوانیم بکنیم، یکی این که بگوییم که چه کسی گفته که اینها باید با هم تفاوت داشته باشند؟ برای چی، خیلی هم بد است که اینطوری شده یک برنامهای بریزیم همهی همقدها، سایزهای بدنی همه یکی و بعد هم درجههای پا، شمارههای کفش همه یکی بشود، آن وقت به دنبالش هم البته چه کار بکنیم؟ کارخانههایی درست بکنیم که، همه لباسهای یکقد بدوزید، همه کفشهای یک قد بدوزید و ... یک وقت هم هست که یقهی آن کسی را که میگوید برای چی این طوری هست میگیریم، میگوییم شما برای چی دارید این حرف را میزنید؟ دلیل شما چی هست؟ رسمیت دارد این اختلافات، طبیعی است و ما با طبیعی شناختن این امر برنامهریزی میکنیم، نخیر لباسهای یک قد نمیدوزیم و کفشهای یک قد هم نمیدوزیم، هزار مسئله از این نامساوی بودن انسانها در ابعاد مختلف، پیدا میشود، همهی اینها را تحمل میکنیم. اصلاً زندگی را یک جوری بسازیم میسازیم که این را در خودش جا دهد این که زندگی را یک جوری که هی این اختلافات را پس بزند، بگوید رفته رفته این را جارو میکنیم که دور بزنیم برای چی؟ عین این ماجرا در مورد اعتقادات است. در مورد افکار است. دو جور میتوان این اختلافات را دید و بر اثر ایندو جور دیدن دو نحوهی رفتار هم میتوان داشت. یک وقت است که شما میگویید اینها غیر طبیعی است اما حالا دندان روی جگر بگذارید، حالا برای فلان مصلحت فعلاً دهنتان را ببندید، حالا چشمتان را روی هم بگذارید، حالا نادیده بگیرید، حالا یک جایی یک چیزی بگویید دو جا هم گذشت بکنید. یک وقت این است و این را همه ما میدانیم که این یک رفو کردن بسیار موقت و ناپایدار است و اگر مشکلی در باطن باشد دیر یا زود خودش را نشان خواهد داد.
اما یک وقت است که اصلاً این جوری نیست. میگوییم خدا ما را نیاورده است توی این دنیا که مردم را یک دست بکنیم. یک دستشدنی نیستند مردم، یک دست هم نیافریدهاست خداوند، ساختمان ذهنی و فکری که خدا به مردم داده و تاریخ که آیینهی رفتار آدمیان است به ما نشان میدهد که این اختلافات رسمی است و جدی است و خود خداوند هم به پیامبرش گفت: «لا یزالون مختلفین» مردم اختلاف از میانشان برداشته نخواهد شد. عرفای ما این مطلب را خیلی خوب فهیمدهبودند و واقعاً ما امروز چه قد ضرر میکنیم که به این درسهای انسانساز این عارفان، خوب توجه نمیکنیم. همین قصههایی که ما حتی در کتابهای درسی خودمان خواندهایم. ما اینها را باید از نو زنده بکنیم. همهی ما قصهی موسی و شبان، را بلدیم. این قصهی موسی و شبان قصهی برسمیت شناختن اختلافات بشری است. طبیعی دانستن است. حالا علاوه بر استفادههای دیگری که از آن داستان میشود کرد، قصهای بود که توی کتابهای دبستان میخواندیم که حضرت موسی میرفت، دید که یک شبان نشسته:
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
موسی عصبانی شد و گفت این چه جور حرفزدنی است. با خدا که این جوری حرف نمیزند.
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
تو به خدا میگویی بیا من به تو شیر بدهم، کفش پات کنم؟ مگر خدا پا دارد، مگر خدا بچه است که دارد بزرگ میشود که تو میخواهی به او شیر بدهی؟ این چه حرفهایی است و شبان خشمگین شد، آزرده شد:
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اند بیابان و برفت
این جا بود که خداوند، موسی را به راز خلقت، آشنا کرد، گفت: تو چه گفتی به این. تو بر چه مبنایی این عتاب را به این شبان کردی. چه انتظاری داری از این شبان. اولاً تو نگاه کن برای چه آمدی
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
ثانیاً
هر کسی را اصطلاحی دادهایم
هر کسی را سیرتی بنهادهایم
سندیان را اصطلاح سند مدح
هندیان را اصطلاح هند مدح
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
ور بود بر خون شهید او را مشو
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پا چیله نیست
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
وقتی این خطاب به موسی آمد رفت و جناب چوپان را پیدا کرد، گفت:
ای معافِ یفعل الله ما یشاء
بی محابا رو زبان را بر گشا
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
گفت ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
تازیانه بر زدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و زگردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
آنجا که ایستاده بودیم دیگر نماندیم، فراتر رفتیم. ولی عتاب حق، درست بود. گفت برای چی از مردم میخواهی که همه، یک جور سخن بگویند؟ همه یک شناخت را از خدا داشته باشند، چرا؟ اصلاً کسی چنین چیزی را خواسته است، خدایی که این بشر را خلق کرده است، شناختهای مختلف از این مردم خواسته است. یک چیز است، آن گوهر دیانت، آن ارتباط قلبی آدمی است با خدا، این باید محفوظ بماند. حالا ادیان نوی دنیا عوض شدند ناقصتر بودند کاملتر آمده است همین دین واحدی به نام اسلام، به مردم به درجات مختلف رسیده است، یک کسی در زمان پیامبر میزیسته، یا خود ایشان ارتباط مستقیم داشته، چیزهایی میتوانسته از ایشان بگیرد، به بنده و شما که هزار و چهارصد سال بعد داریم زندگی میکنیم همهی آنچیزهایی که پیغمبر گفته، به ما نرسیده. همهی آنهایی هم که رسیده خالص نرسیده، مخلوط است، توی آن چیزهای مجعول هم هست، چیزهایی باطل هم هست. ما خیلی فرق داریم با آنها. مگر نداریم؟ همین دین واحدی هم که خداوند نازل کرده اینجوری پخش شده میان بشر. برای این که مقتضای بشریت این است. بشر یک جور موجود است که نسل بعد از نسل باید به وجود بیاید. غیر از این است؟ همهی بشریت نمیتوانست همزمان پیامبر اسلام باشد. همهی آنها هم که همزبان بودند، هموطن با ایشان نبودند، هم زبان با ایشان نبودند. نه پیغمبر اسلام نه هیچ پیغمبری هیچ امامی این طوری نبوده. اینها مقتضیات بشریت است از هم دوریم زبانهای مختلف داریم. آن عربی که زبان قرآن را که زبان عربی است میفهمد چه کار دارد به آن آدمی که باید قرآن را برایش ترجمه بکنی. بالاخره مقدار زیادی از روح و معنی و لطافتش زایل میشود و این جناب فنلاندی گناه نکرده که فنلاندی شده قرآن هم که گناه نکرده که عربی آمده، انسانیت هم گناه نکرده که این تفرق تویش هست. همین است این را باید شناخت و اگر کسی این حقیقت را توجه نکند انتظارات عبث عجیب و غریبی از آدمیان خواهد داشت. از همه خواهد خواست که قرآن را یک جور بشناسند، خدا را یک جور بشناسند، این ممکن نیست خود خدای ما این را از ما نخواسته است. این را باید خوب توجه داشت. باز هم این سخن ما این نیست که اگر ما خدا را شناختیم نشر نکنیم. آن کسی که میتواند خدا را بشناسد تا آنجایی که میتواند کوشش نکند، هیچکدام. بحث ما این نیست. دعوت وارد است از کردگار، این را ما نباید یادمان برود. صحبت ما در شنوندههاست، در مخاطبهاست، که این مخاطبها را ما چقدر باید از آنها انتظار داشته باشیم. صحبت این است اگر یک دست نشوند مردم عالم، مقصر بودند؟ یا طبیعی بشریت است که یک دستی در میان آنها پدید نیامدنی است. صحبت ما این است. اگر همه، حق بودن یک سخنی را تشخیص ندادند، همه توطئه کردهاند و عناد ورزیدهاند؟ یا طبیعت بشری است. قصهی فیل را همهی ما شنیدهایم. از قصهها بسیار نیکو و آموزندهی است که در مثنوی هم آمده است:
فیل اندر خانه تاریک بود
عرصه را آورده بودندش هنود
هندیان یک فیل را برداشته بودند برده بودند به یک کشور دیگری نشان میدادند و پول جمع میکردند. فیل را هم نیاورده بودند جلوی مردم که یک دفعه ببینند برده برده بودند توی یک اتاق تاریکی، مردم میرفتند توی آن اتاق و فیل را میدیدند و میآمدند بیرون:
فیل اندر خانه تاریک بود
عرصه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
این بی انصافها نکرده بودند یک شمعی چیزی هم روشن کنند توی آن اتاق که فیل را درست ببینند. همین طور آن رازوارگی و معماسازی که با روح هندیها و شرقیها جور در میآید آن جا هم پیاده کرده بودند. مردم پول میدادند میرفتند، میآمدند بیرون. اختلاف شده بود چون نمیتوانستند فیل را ببینند دست میمالیدند به فیل، یکی خرطومش یکی پشمش یکی پایش یکی دمش. بیرون یکی میگفت خب تو چی فهمیدی، دیگری میگفت تو چی فهمیدی؟ حرفهای مختلف میزدند. طبیعی هم بود که این طوری بشود. برای این که این آدمی که به این حواس محدود مجهز است در آن فضای تاریک و از یک چیزی که تا کنون ندیده و آشنایی ندارد باید یک چنین برداشتهای مختلفی هم بکند. هیچ کس هم مقصر نبود. منتهی مولوی در این جا میگوید بله:
در کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
کافی بود یکی از آنها شمع داشت تا دیگر حرف همه، یکسان میشد بعد نتیجه میگیرد میگوید:
چشم حس هم چون کف دست است و بس
نیست حس را بر همهی آن دست رس
اینها از منظرهای مختلف نظر کردند، نتیجههای مختلف هم گرفتند. چون شمعی هم در میان نبود، برداشتها متفاوت شد. نه تنها چشم حس، چشم عقل هم اینطور است. چشم حس و چشم عقل مثل دست آدم میماند. ما با این دستمان حقایق را لمس میکنیم. آن وقت این لمس دست چقدر میتواند از آن کنه حقیقت را در اختیار بگذارد.
خب این اختلاف به این دلیل در میان مردم زنده میشود و پیدا میشود:
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
این اختلافاتی که در میان مردم پدید میآید نه بین معاندین، بین حقجویان ما روی سخنمان با آنهاست، به دلیل این نظرگاههای مختلف است و دلیل این است که نه حقیقت آن قدر کوچک است که در جیب ما جا بگیرد، نه جیب ما آنقدر بزرگ است که حقیقت را در خود جای بدهد. هیچکدام. لذا این اندامها و این حواس و این ابزارهای شناختی که خدا به ما داده است، ناگزیر این اختلافات را به وجود میآورد. بزرگان ما در گذشته حتی روایاتی که بعضاً نقل کردهاند دال بر همین است. در محجه البیضاء از امام سجاد (ع) چند بیت شعر نقل کرده است:
انی لاکتم من علمی جواهره
کی لا یری الحق ذو جهل فیقتتنا
و قد تقدم فی هذا ابوالحسن
الی الحسین و وصی قوله الحسنا
یا رب جوهر علم لو افوه به
لقیل لی انت ممن یعبد الوثنا
و لاستحل رجالاً لمسلمون دمی
یرون اقبح ما یاتونه حسنا
گفتند من جواهر علم خودم را مکتوم و پنهان نگه میدارم تا جاهلان نبینند و مفتون نشوند، این کار را امیرالمؤمنین میکرد و به فرزندش امام حسن (ع) هم توصیه کردهبود. این بسا جواهر در علمی که اگر من آنها را فاش کنم، به من خواهند گفت که تو بتپرستی و یک عده مسلمان ریختن خون من را مباح خواهند شمرد. ما در روایات داریم که اگر ابوذر میدانست که در دل سلمان هراتی چی میگذرد سلمان را میکشت. میگفت این عقاید الحادی دارد. این مشرک است، این کافر است. مگر اینطورها نیست. این حرفها را برای چه کسانی گفتند، مبنای این حرفها چیبوده است، این برای ما مهم است، چرا چنین است؟ غیر از این است که حقیقت ذومراتب است. غیر از این است که حقیقت ذو ابعاد است و هیچ فردی بر تمام آن احاطه و دسترانی ندارد. وقتی که این طوری شد، ما دیگر امر اختلاف برداشتها را یک امر عرضی توطئه دشمنان و این حرفها نمیشمردیم. این مقتضای ساختمان بشر است و صنع خداوند است در این عالم. باز هم این حرفها معنایش این نیست که بنده اگر در یک جا دیدم یک کسی یک حرف باطلی دارد میزند به او نگویم آقا این حرف باطل را نزن. به او میگویم، استدلال هم میکنیم که آن حرف دیگر باطل است دیگر باید کنار گذاشته شود. صحبت در این نیست صحبت در این است که چرا یک عدهآی یک باطلی را میفهمند و خیال میکنند حق است. اینها مقصرند؟ اینها مشمول توطئهی شیطانی کسی واقع شدهاند؟ یا این که نه او همان قدر معذور است که بنده یک چیزی را حق میانگارم. ما مثل همدیگر میمانیم. هیچ کدام نباید برای خودمان مزیت خاصی قایل شویم. اگر این نکته واقعاً هضم بشود برای ما، آن موقع ما از نظر تئوریک روزنهی روشنی را برای ایجاد اتحاد در میان خودمان به وجود آوردهایم.
در حوزهها و اجتماعات دینی حرمت این عواطف را نگه داشتن بسیار مهم است و از آن مهمتر فتیلهی این عواطف را بالا نکشیدن چون دود میزند و این دودزدن آن وقت آفت به وجود میآورد. کسانی که رهبری اجتماعات را بر عهده دارند باید با کمال ملاطفت و مداقه این و وجه را از یکدیگر بازشناسی کنند. پافشردن بر حقانیت یک اعتقاد باید حسابش از عواطفی که به پای او ریخته میشود جدا بشود و از طریق عواطف اعتقادات را نباید تحکیم کرد. ما اغلب نزاعهایی که در تاریخ فرهنگ گذشته خودمان داریم، هم خودمان هم مکاتب و مذاهب دینی دیگر، شما اگر نگاه بکنید از همین منشاء برخاسته است، یعنی عواطف غلیان کردهاند. وقتی که عواطف غلیان کرد، دیگر عقل و برهان استدلال و همهی اینها تعطیل میشود و خاموش میشود و کسی به آنها وقعی نمیگذارد.
این یکی، دوم این که باز تاریخ گذشتهی ما آنجاهایی که مشوب و ممزوج به اختلاف و نزاع بودهاست، به ما این درس را میدهد که نوعاً جوامع دینی بر سر مسائل حقیر دعوایشان شده آدم گاهی آرزو میکند که کاش این نزاعها که شد، این خونها که ریخته شد، آتشسوزیهایی که شد، طرف میرفت که کتابخانه را آتش میزد، فرض کنید شیخ طوسی از فقهای بزرگ شیعه چند دفعه حملهکردند توی بغداد و کتابخانهاش را آتش زند مثلاً دور ریختند، حالا شما حسابش را بکنید، دنبالش را بگیرید ببینید دعواها مثلاً از کجاها در میآمد، چه آن آقایی که مرفت توی ترکیه بالای منبر دستش را میکرد توی خم شیره در میآورد میکرد توی خم کنجد و به مردم میگفت که هر کس یک شیعه را بکشد به اندازهی این کنجدهایی که به دست من چسبیده ثواب میبرد، چه آنها که اینجوری تحریک عواطف میکردند و چه کسانی که از طرف مقابل تحریک میکردند. شما بروید ریشههای این تحریک عواطف را نگاه بکنید آدم آرزو میکند که کهای کاش سر یک مسئلهی جدی و مهمی بود که اینها دعوایشان میشد. دعوا سر این بود که آقا این جلد قرآن بالاخره قدیم است یا حادث؟ واقعاً این بود و این نزاع، نزاع بزرگی بین مسلمین بود. از این که کلام خدا حادث است یا قدیم نزاعها شد، حکومت پا در میانی کرد، بزرگانی به زندان افتادند، افرادی چوب و فلک شدند، سر همین چیزهای حقیر، این وظیفهی رهبران فکری اجتماعات دینی است که حداقل کار که میتوانند بکنند این است که اگر لا محاله بناست دعوایی بشود، چرا سر موضوعات کوچک رهبران فکری اگر تسلیم عوام شوند عوامزده شوند و به جای این که آنها عواطف عوام را کنترل بکنند، خودشان اسیر عواطف به غلیان آمدهی عوام قرار بگیرند، بروز این نزاعها جدی است و غیر قابل پیشگیری است امیرالمؤمنین به عربها یک سخن واقعبینانه میگفت: (در خطبه قاصعه) میگفت شما عربید و متعصبید من به شما نمیگویم که تعصّبتان را رها کنید (البته این جمله نیست، مفاد سخن ایشان هست) یعنی نمیتوانم انتظار داشته باشم یکی اعرابی که قرنها در این تعصبات جاهلی و آنچنانی زیستهاند، ظرف چند سال به طور کامل عوض بشوند. ولی به آنها گفت: من به شما نشان میدهم، شما اقلاً میخواهید تعصب بورزید بیاید سر این الف و ب و ج تعصب بورزید. چرا میروید سر شتر و سر فلان چیزها تعصب میورزید. بسیار خوب تعصب در جای خودش، متعلق آن را عوض کنید این خیلی چیز مهمی است.
فلیکن تعصبکم لمکارم الاخلاق
بیایید سر مکارم اخلاق تعصب بورزید. می خواهید دعوا بکنید، خب سر این چیزها دعوا بکنید، پیغمبران یکی از مهمترین کارهایی که کردند، این بود. خداوند میگوید پیامبران از وظایف اصلیشان رفع اختلاف از میان مردم بود. چند جا در قرآن این مطلب آمده است. پیامبران آمدند برای اینکه اختلافات را از میان بردارند.
اما سئوال این است که پیامبران آمده بودند هر اختلافی را از میان مردم بردارند؟ اگر کسی این فکر را بکند اشتباه میکند. پیغمبران این را میدانستند که هر اختلافی را نمیتوان برداشت و برای این هم نیامده بودند و خودشان هم یک نوع اختلاف جدید آوردند. ولی تمام نکته این است، پیغمبران در حقیقت کاری که میکردند این بود که آقا، میخواهید اختلاف کنید ما به شما نشان میدهیم سر چی اختلاف کنید. این اختلافات مهم است. بشر انسان بودنش به این است که سر این چیزها دعوا بکند نه سر آن چیزها. خب دعوای کودکانه داریم دعوای بالغانه هم داریم، دو تا بچه دعوا میکنند با هم، دو تا متفکر هم دعوا میکنند که از این طریق میتوان شخصیت افراد و سقف شخصیت آنها را بهدست آورد. مطلب این است، رهبران فکری یک اجتماع نباید فکر کنند وظیفهشان این است که مردم را یکدست کنند. این یک دست شدنی نیست، پیغمبران خدا هم میخواستند بکنند و نتوانستند رهبران فکری یک اجتماع اگر هشیار باشند کارشان این است که اولاً آنچه در جامعه طبیعی است بشناسند و اذعان کنند و دی پی رفع آن چیز خدا ساخته برنیایند. دوم این که آن را به مجرای درست بیندازند، بگویند اگر اختلاف است در این موضوعات اختلاف کنید چرا سر ابوحنیفه و این و آن اختلاف میکنید. آنها اختلافات کودکانه است، جدی نیست. چرا یک فحش ناروای زشتی تو میدهی که آتش یک نزاع را روشن بکنی. چه فایده دارد اقلاً هم اگر میخواهی دعوا بکنی بیا سر امور شریفتر و مهمتر دعوا کن. نه آن فتیلهی عواطف را باید بالا بکشید و نه این اختلافات عوامی را باید دامن زد. خط فکری دادن به معنای این نیست که همه را متفکر کنیم. این از اشتباهات بزرگی است که یک عدهای کردهاند. فکر میکنند که بنده رهبر فکریام یعنی باید همه مرید بنده بشوند. اگر هم شد دین اصلاح میشود. این بزرگترین مفسدات است در عالم. از سر این فکر گرفته تا اگر هم عملی بشود که عملی شدنی هم نیست. کسی که رهبر فکری است نباید فکر کند که آمده است تا انسان را از انسان بودن بیندازد. انسانبودن انسان به همین اختلافاف فکری است. آمده است تا آنچه را که هست در بهترین مسیر قرار دهد. در بهترین مسیر چی هست؟ بگوید این اختلافات در این شکل بهترین نوع اختلافات است، سودمندترین است، پربرکتترین است. سر این ها هم با هم دیگر بحث کنید، بحث را که نمیشود برداشت، اختلاف را که نمیشود دفع کرد. نکتهی آخری که عرض میکنم این است اگر ما واقعاً فضیلت پرست باشیم، من گمان میکنم ما به دلیل این که در اسلام فضیلتی است، به این دین رو آوردهایم. همهی کسانی که به دینی و به نحلهای اقبال میکنند، لاجرم باید برای فضیلتی باشد. این فضیلت پرستی را زنده کنیم. یعنی نگوییم فضیلت اسلامی است؛ بگوییم که اسلام دارای فضیلت است. این نکته ار یادمان باشد. بسیاری از امور حق داریم که در واقع اسلام به آنها تکیه زده است نه اینکه آنها به اسلام تکیه زنده باشند. عدل، اسلامی نیست، اسلام عادلانه است. کسانی که به اسلام رومیآورند و قبول میکنند نه به دلیل این است که میگویند ما کاری نداریم که اسلام ظلم را ترویج میکند، فساد را ترویج میکند، ما قبولش داریم. اتفاقاً به همین دلیل قبولش داریم که ظلم را ترویج نمیکند، فساد را ترویج نمیکند، لذا اینها یک نوع مبانی پیش از دین است. هر کسی که به دینی میخواهد عقیده بیاورد، باید این چیزها را محکم کردهباشد. بگوید من فهمیدم این دیانت عادلانه است، من فهمیدم که ترویج مفسدت نمیکند. من فهمیدم که به فلان حق پاینده است و الا چه معنا دارد پذیرفتن یک دینی یا عقیدهای بدون مبنا. اول مبانی است و بعد شما آن مکاتب را با آن مبانی میسنجید آن مبانی را ما باید برای خودمان زنده بکنیم. آنها را واقعاً نصب العین داشته باشیم و هر جا آن حق و آن فضیلت حیات داشت و زنده بود ما به آنجا چنگ بزنیم و بدانیم که قطعاً به ریسمان خداوند چنگ زدهایم. همهی ادیان حیات خودشان را از حقانیت و از تکیهزدن به ارزشها و فضیلتهای جاوید اخذ کردهاند. آن فضیلتها و ارزشهای جاوید اگر نصب العین یک جامعهای باشد، اما همهگونه برکت و کمال را برای آن جامعه، میتوان داشت.
از خداوند درخواست میکنیم که ما را از بندگان عارف و عابد خودش قرار بدهد.
- افزودن نظر جدید
- 5761 بازدید
-
نسخه مناسب چاپ